دانلود رمان شب های آفتابی من… آفتاب دختر مغرور وخودخواهيه كه طي مشكلاتي با كمك شخصي مي تونه از پستي ها و بلندي هاي زندگي بگذره و تازه براش حقايقي درباره ي خودش و شخصيتش آشكار ميشه كه فكر مي كنه خيلي ديره و….
کامي اخم کرد و کنار مهتاب نشست و یه دسته از موها شو کشید که باعث شد مهتاب بلند بشه ولي خودش خیلي خونسرد گفت…
غروب جان دماغ من خیلي از دماغ تو بهتره ، ملتفتی؟؟؟ مهتاب که اشك تو چشماش جمع شده بود از رو نرفت وگفت
دماغ من خیلي هم خوبه دماغ تو ضایع هست کامي بیشتر موهاي مهتابو کشید وخونسرد مفت : دوباره میگم گرفتي ؟
مهتاب که حسابي دردش مرفته بود مفت : آه امید کجایي منو از دست این نجات بدي ؟! اره
کامي با لبخند با مزه اي موهاي مهتابو ول کرد…به کاراي مهتاب و کامي عادت داشتیم زماني که امید بود باهم میشدن
سه تا وکل خونه رو روي سرشون مي شاشتن همون طور که روي مبل نشسته بودم…
پالتومو از تنم در اوردم و به غزل دادم تا اویزون کنه ،گلنار درحالي که پرتقالي رو پوست مي کند رو به من گفت :
خوب افتاب خانم چه خبر از بابا اینا؟ با بي تفاوتي گفتم :
درباره ي.. میدونه دوباره سر همون موضوع… واااا، بابات اینجوری میكنه ؟؟
خوبه خودش آره میدونه ولي مرغش فقط یه پا داره خودتون که مي دونید به یه چیزي پیله کنه پیله کرده…
خوشتیپ نیست این بشر هیچي نداره که من دلمو بخوام بهش خوش کنم… غزل در حالي که سیني قهوه رو روي میز ميذاشت گفت…
نمي خواي به امید بگي ؟؟؟ خیلي خونسرد به سیني خیره شدم وگفتم : چي رو بگم ؟خودش موضوع رو میدونه
این بار کامي گفت : ولي نمي دونه تا یه ماه بیشتر فرصت نداره…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید