دانلود رمان تیرآخر… یک سال از بهم خوردن عقد عاشقانهی ستاره میگذرد و حالا صفحهی جدیدی با نام”پولاد” با عنوان “همسر” در زندگیش باز شده است. صفحهای خالی از عشق و محبت و مملوء از دوری و… که با دزدیده شدن ستاره در یک شب سرد بارانی ابرهای سیاه و سفید بر زندگیشان سایه میبندند. که با استعفای پولاد و عوض شدن مسیر شغلش، برگ جدیدی در صفحهی زندگیشان باز میشود!
جلوی در اتاق سرهنگ ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. صلواتی زیر لب فرستادم. آب دهنم را قورت دادم و دو ضربه به در کوبیدم که صدای پر صلابتش قلبم را لرزاند: -بفرمایید.
دستم را روی دستگیره فشار دادم و با نفسی حبس شده، وارد اتاقم شدم. پای دردناک از کوبش روی زمینم را، دوباره روی زمین کوبیدم و احترام نظامی گذاشتم؛
ولی تمام نگاهم به فردی بود که کناره میز سرهنگ رو صندلی نشسته بود و سرش پایین بود. با من کاری داشتین سرهنگ؟
عصبی با دستش به صندلی اشاره کرد: -بشين. نفس عمیق و بی صدایی کشیدم. انگار قرار بود جلوی پولاد توبیخ شوم.
در را بستم و با قدم هایی آرام جلو رفتم و روی صندلي مقابل پولاد نشستم. سرم را پایین گرفتم و دستمالم را به بازی گرفتم، مرتب دستمال را دوره انگشت اشاره ام میپیچیدم و باز می کردم.
-سروان … دیشب چی بهت گفتم؟ میخوام همونا رو دقیق بگی.
نفس عمیق دیگری کشیدم و لب های چسبیده بهم دیگرم را از هم باز کردم: -گفتین سه روز مرخصی برات رد می کنم…
هومی کرد: شما الان اینجا چیکار می کنی؟ سرم را بالا بردم و به سرهنگ خیره شدم: -سرهنگ خودتونم می دونید من…
چشمانش را ریز کرد: -همون بهانه ی همیشگیه دیگه؟
آب دهانم را قورت دادم و دستمالم را باز در دستم مشت کردم و اینبار انگشترم به بازی گرفتم. انگشتری که خودم در دستم فرو کردم.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید