دانلود رمان آوای نیاز تو… چه پارادوکس مضخرفی، من از دور کیک به دست و ناباور شایدم دلشکسته خیره بودم به صحنه رو به روم ولی آدمایی که دورم جمع بودن با شادی دست میزدن و رو به روم مردی بود که کنار ژیلا نشسته بود… مردی که بهم دروغ گفته بود و تمام احساسات من رو به بازی گرفته بود؛ پس اون یه مرد معمولی نبود!
*جاوید* دستش و دور دستم حلقه کرده بود و خواستیم از پله ها بالا بریم که دستم و کشید و گفت: وای واستا جاوید.
کلافه نگاهش کردم که دستی تو کیف دستی قرمزش کرد، ماسک مشکی که روش پُره پولک مشکی بود درآورد و زد به صورتش…. آخه این مسخره بازیا چی بود دیگه؟
حسابی کلافم کرده بود و از عمارت تا این جا هر کار کرده بود به خاطر حضور آقابزرگ به سازش رقصیده بودم و اگه آقا بزرگ کنارمون نبود سرش یه داد حسابی میزدم!…
دستش و دوباره دور بازوم حلقه کرد و بالاخره از پله های سفید بالا رفتیم و به ورودی رسیدیم!…
کارت دعوت و به نگهبان دادم که دره سفید بزرگ روبه رومون رو برامون باز کرد و وارد سالن شدیم!…
صدای موزیک لایت به گوش میخورد و خانمی اومد جلو و پالتو ژیلا رو ازش گرفت اما من بیخیال همه ی این تجملات تمام فکر و ذهنم پیش آوا بود؛
انگار عادت کرده بودم به حضورش! مگه قرار نشد رسید خونه بهم زنگ بزنه؟!…
تو فکر خودم بودم که ژیلا ضربه ای به پهلوم زد و من و متوجه آقابزرگ و اطراف کرد!…
آقابزرگی که روبه روی مثلا پدر فرزان که نمیدونم کی جلومون سبز شده بود ایستاده بود و به من اشاره میکرد.
_بله اختیارات شرکت و دیگه کامل به جاوید دادم.
اخمام رفت توهم تو و به اجبار دستم و دراز کردم و به پدر فرزان دست دادم و گفتم: _پس دارین میرین جناب عظیمی.
سری تکون داد و گفت: بله جاوید جان منم مثل آقابزرگ خودم و بازنشسته کردم…
اختیارات و دادم به پسرم فرزان!… اون حواسش جمع کارا رو میدم دست خودش …
لبخندی به زور زدم و چیزی نگفتم …
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید
دانلود رمان آوای نیاز تو... چه پارادوکس مضخرفی، من از دور کیک به دست و ناباور شایدم دلشکسته خیره بودم به صحنه رو به روم ولی آدمایی که دورم جمع بودن با شادی دست میزدن و رو به روم مردی بود که کنار ژیلا نشسته بود… مردی که بهم دروغ گفته بود و تمام احساسات من رو به بازی گرفته بود؛ پس اون یه مرد معمولی نبود!