دانلود رمان آیه و عالیجناب… آیه دختری جوان که همسرش درست شب عروسی باعث قتل میشه و برای رهایی محبور به طلاق آیه و ازدواج با شخصی دیگر میشه و آیه برای انتقام زندگی خودش و بهترین دوسش پا توی شرکت کسی میذاره که باعث بدبختی آیه و بهترین دوستش هست… اون شخص کسی نیست جز «آیهان حکمت» مردی مغرور و خودخواه که…
روی مبل دراز کشیدم و آروم چشم هام رو بستم سایه ی طلا روی تنم افتاد و صدای آرومش.
_تا وقتی نگفتم چشماتو باز نکن آیه.. هر چی ازت می پرسم رو بهم بگو خب؟
با دست های یخ زده ام آروم گوشه ی مانتوم رو چنگ زدم: چشم.
_از اون روز چی یادته ؟! بغض توی گلوم نشست.
_التماس هام.. _دیگه چی؟!
_فریادهای آیهان _دیگه..
_بی رحمی و سنگدلیش… اعتمادم که شکست.. فریادهایی که شنیده نشد.
_اون روز آیهان با همیشه فرق داشت؟! داشت؟
_خیلی.. _چه فرقی؟!
قطره اشکی آروم از گوشه ی چشمم به سمته گوشم سر خورد.
_از جدی بودن و مقید بودنش روی کار و حرف هاش خیلی شنیده بودم از خشم و عصبانيتش…
اما هیچوقت نشنیده م که به ناموس کسی چشم داره..
_از اون روز دیگه چی یادته آیه جان؟!
_اون روز قبل اینکه آقای حیدری زنگ بزنه خیلی مهربون شده بود.
_آقای حیدری همون شریکی که گفتی؟! _بله..
_میشه یکبار دیگه بهم بگی چرا می خواستی از آیهان انتقام بگیری…
با هر سوالی که طلا می پرسید اون روز واتفاقاتش مثل فیلم از پشت پلاک های بستم می گذشت و بغضم رو سنگین تر می کرد.
با صدای خش دار و لرزونی گفتم: بخاطر دوستم؛ مائده.. گفته بود که آیهان بخاطر اینکه ازش جدا شده بود اسید پاشیده بود تو صورتش…
_این حرفش به خودت ثابت شده بود!
_نه اما فکر نمی کردم دروغ بگه..
_الان چی الان مطمئنی که دروغ گفته؟!
_الان دیگه به هیچکدوم از حرف های که زد باور ندارم…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید