دانلود رمان دژکوب… بهراد، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر می کند. سرنوشت او را تا لبه ی پرتگاهی پیش میبرد که در آن سوی آن چیزی جز تاریکی نیست. بی آنکه بداند این بار تاریکی همان روشنایی صبح زندگی اش بوده که حالا جای به شب داده…
پتوی روی تنش را کنار زد و بی حال پایش را از تخت آویزان کرد. نگاهش به شلوارک تنگ زرد رنگی که تنش بود افتاد. یعنی این لباس های عجیب مال که بود؟
بی حوصله دست زیر پلک هایش کشید. گلویش درد وحشتناکی داشت و سرش هنوز گیج می رفت. به ظرف سوپ روی پاتختی نگاه کرد. اگر همان چند قاشق را هم نمی خورد میمرد.
چند روز بود که غذای درست و حسابی نخورده بود. بیرون زدن استخوان ترقوه اش را حس می کرد. سرش را میان دستانش گرفت و به رو به رو خیره شد.
حرف های دیروز زن را با خودش مرور کرد. یعنی واقعا از اینجا راه فراری نبود؟ چطور باید ب هیولاها ثابت می کرد آدم اشتباهی ست؟
نگاهش که به پرده ی کشیده شده ی پنجره افتاد، بی اراده از جا برخاست. پاهای کم جانش را پیش برد و پرده را کنار زد.
از دیدن آهن های عمودی پشت پنجره همان امید کوچکش هم دود شد و رفت. پنجره را آرام باز کرد و هوای سرد با پوست ملتهبش خورد کرد. هنوز تبش کامل پایین نیامده بود… هنوز از داخل می سوخت.
چشم دوخت به دیوار بلند رو به روی پنجره.. اینجا دیگر کجا بود؟ زندان؟ پنجره را همانطور باز گذاشت و دوباره روی تخت نشست.
یعنی الآن حاج بابایش در چه حالی بود؟ نامه را خوانده بود؟ مادری چه؟ آه کشید… پشیمان نبود… حتی اگر همه ی این روزها را هم از قبل می دید در آن خانه نمی ماند و بازیچه ی دست آن ها نمیشد.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید