دانلود رمان ایاز و ماه به قلم اکرم محمدی با لینک مستقیم
دانلود رمان ایاز و ماه… گاهی فقط یک قدم اشتباه میتواند کلاً آیندهات را بکوبد و از نو با یک داستان دیگر بنویسد. مثلاً من الان باید در گمشتپه باشم، عروس بیگ مراد، نه در این اتاق بیمارستانی، کنار مردی که نمیشناسم… صدای بم و پرنفوذ دکتر شانههایم را بالا پراند.
– اومدی تخمک اهدا کنی؟ مؤدبانهٔ فروش بود.
سرم را تکان دادم.
– اون پسره که باهات اومده…
بیاراده و برنامهریزیشده گفتم:
– شوهرمه…
پوزخندی روی لبهای درشتش نشست. عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت:
– شوهرته و حلقه دستت نیست؟
صدای محکم کوبیده شدن در حیاط میگفت ایاز بیرون رفته.
نفسم از سنگینی در آمد و سرم را به دیوار تکیه زدم. آشپزخانه ساده چیده شده بود و خبری از میز نهارخوری نبود.
یک گلیم فرش دوازده متری داشت که تمام کف را پوشانده بود. یک طرفش کابینت و ظرفشویی و چند وسیله برقی واجب؛ چرخ گوشت، آب میوهگیری…
بوی خوش نان و دارچینی که از تنور گازی بزرگ زیر پنجره میآمد، میگفت صاحبخانه زیاد با آن کار میکند…
و پنجره، پنجرهای روشن رو به باغ…
مهربان با چند تکه یخ قالبی که داخل کیسه فریزر ریخته بود، برابرم نشست.
زن با سماجت پرسید: چی بهش گفتی برزخیش کردی؟
مهربان یخ را روی صورتم گذاشت و صدای زن در گوشم پیچید: آقا الکی واسه هیچکی دست بلند نکرده تا حالا…
پس دست بزن را داشت!! سرمای یخ صورتم را سوزاند.
مهربان با نگاه کردن به جای پنجهای که احتمالاً نصف صورتم را قرمز و متورم کرده بود، زیر لب غرغر میکرد و من نمیفهمیدم چه میگوید.
همین که دلش برایم سوخته و به خاطر من ناراحت بود، غمگینترم کرد. این مهربانیاش قلبم را به هم میفشرد…
نمیخواستم گریه کنم اما شدنی نبود…
نگاه دلسوز مهربان با دیدن اشکم کمرنگ شد و اخم جایش را گرفت.
یخها را تقریباً روی پایم پرت کرد و سراغ سینی خمیر رفت.
کمی پشت به من نشست و خمیر را محکم ورز داد.
زن که تعجبم را دید، گفت: از گریه بدش میاد.
شانهای بالا انداخت…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید
دانلود رمان ایاز و ماه... گاهی فقط یک قدم اشتباه میتواند کلاً آیندهات را بکوبد و از نو با یک داستان دیگر بنویسد. مثلاً من الان باید در گمشتپه باشم، عروس بیگ مراد، نه در این اتاق بیمارستانی، کنار مردی که نمیشناسم… صدای بم و پرنفوذ دکتر شانههایم را بالا پراند.
- اومدی تخمک اهدا کنی؟ مؤدبانهٔ فروش بود.
سرم را تکان دادم.
- اون پسره که باهات اومده…
بیاراده و برنامهریزیشده گفتم:
- شوهرمه…
پوزخندی روی لبهای درشتش نشست. عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت:
- شوهرته و حلقه دستت نیست