دانلود رمان آلاس… گاهی زندگی وقتی شروع میشود که همهچیز در آستانه پایان قرار میگیرد. داستان از جایی آغاز میشود که دختر قصه ما در میانه جنگی نابرابر گیر میافتد؛ جنگی که در ابتدا بوی عشق میداد، عشقی عمیق به پسری سرشار از غرور. اما خیلی زود همهچیز دگرگون میشود، مانند شعلهای طلایی که زیبا و فریبنده، اما سوزان است. شعلهای که ناگهان به خاکستر تبدیل میشود و زندگی هر دو را زیر و رو میکند.
رمان آلاس روایتگر ماجرای دختری است که دلش فرسنگها از پسر قصه فاصله دارد؛ اما سرنوشت به یک تلنگر و یک حادثه آتشسوزی بسنده میکند تا مسیری جدید برایشان رقم بزند. این فرار از گذشته و مواجهه با واقعیتها، زندگی هر دوی آنها را دگرگون میکند…
در آشپزخانه مشغول مرتب کردن بودم که با شنیدن اسمم از دهان بابا، دست از کار کشیدم و به سمتش برگشتم.
_ جانم بابایی؟
لبخند مهربانی نثارم کرد.
_ قربونت برم دختر بابا، میز رو بچین، کارن الان میاد.
پوزخندی روی لبم نقش بست و کمی لبهام رو کج کردم.
_ هه! کارن امشب میاد پیشمون؟
از آشپزخانه خارج شد و همانطور که میرفت، گفت:
_ آره بابا جان، زنگ زد و گفت میاد.
چشمهام رو در کاسه چرخوندم و با بیمیلی گفتم:
_ چشم، الان میچینم.
در حال چیدن میز بودم که صدای بلند آیفون به گوش رسید. با آرامش شال صورتیرنگم رو از روی صندلی برداشتم و روی موهای بلندم انداختم. منتظر به کانتر تکیه دادم که بعد از چند لحظه، بابا به همراه کارن وارد خونه شدن. به سمتشون قدم برداشتم، با لبخند سلام کردم؛ اما او فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بدون کوچکترین توجهی به من، وارد آشپزخانه شد. دوباره پوزخندی روی لبم نشست؛ همیشه همینطور بود، هیچوقت بلد نبود سلام کنه. راستش، هیچوقت هم بلد نبود با من درست برخورد کنه و من خوب میدونستم که این اخلاقش از کجا نشأت میگیره! از پشت، محو تماشاش شدم؛ قد بلند و هیکل ورزشکاریاش هماهنگی خاصی داشت، اما اخلاقش واقعاً بد بود؛ هرچند خوشقیافه بود، اما آنقدر بدعنق بود که با یک من عسل هم نمیشد خوردش! سری تکان دادم تا افکارم را مرتب کنم و به سمت میز غذا رفتم. بعد از نشستن، شروع کردم به کشیدن شام که کارن بیهوا گفت:
_ اومدم ازتون خداحافظی کنم، فردا قراره با دوستام برم شمال.
بابا همانطور که مشغول غذا خوردن بود، گفت:
_ مگه تو دو هفته پیش شمال نبودی؟! باز چرا میری؟
شانهای بالا انداخت و با بیخیالی گفت:
_ اون دفعه واسه فیلمبرداری کنار دریا مجبور بودم برم؛ اما این بار یکی از بچهها دعوتم کرده.
بابا نگاهی به کارن انداخت و گفت:
_ پس ترگل رو هم با خودت ببر.
با تعجب به بابا نگاه کردم که کارن هم با چشمهای گرد شده نگاهی به من انداخت و دوباره سمت بابا برگشت.
_ شوخی میکنید دیگه؟
بابا با جدیت اخمی کرد.
_ نه! مگه من با تو شوخی دارم؟ حوصلهاش تو خونه سر رفته، با خودت میبریش!
کارن قاشق رو توی ظرف پرت کرد و با عصبانیت گفت:
_ حرفش رو هم نزنید لطفاً!
نگاه تحقیرآمیزی به من انداخت و با انزجار صورتش رو برگردوند. حرصم در اومد و با خشم، پیشدستی غذام رو برداشتم تا ببرم توی سینک بذارم. از جام بلند شدم که صدای ناهنجار کشیده شدن صندلی توی آشپزخانه پیچید؛ بدون توجه بهشون به سمت سینک راه افتادم، اما ناگهان روی زمینِ خیس سر خوردم و محکم روی باسن به زمین خوردم.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید