دانلود رمان جاسوس دوست داشتنی من به قلم هدیه نصیرزاده با لینک مستقیم
دانلود رمان جاسوس دوست داشتنی من… آلما دختری نوزده ساله است که در کودکی پدر و مادر خود را از دست داده است. او هم مانند بسیاری از آدمها زندگی معمولی خود را دارد. اما مجبور میشود به دستور کسی راه زندگی خود را تغییر دهد و از تواناییهایی که دارد استفاده کند تا برای شخصی چیزی که میخواهد را بیاورد. اما در این راهی که ناخواسته وارد آن شده است، هیچ اختیاری از خود ندارد و باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند. اما از یک جایی به بعد اتفاقی میافتد که کل زندگیش را عوض میکند…
بابا با عصبانیت و تعجب نگاهم کرد.
– چی! تو عاشق کسی که دزدیدت شدی؟ میفهمی چی داری میگی؟ خجالت نمیکشی؟ تو روی من داری پروپرو میگی اون پسره رو دوست داری؟
– همون کسی که دارین دربارش اینطور حرف میزنید، کسیه که جونم رو نجات داد. وگرنه که معلوم نبود الان چی به سرم میاومد.
– که چی؟ خودتم میگی معلوم نبود چی به سرت میاومد. مگه شهر هرت!؟ برداشتن تورو تو روز روشن دزدیدند، مجبورت کردن به کاری که نمیخوای…
این بار مامان بلد شد و رو به بابا کرد.
– رضا بس کن! بچه بیچاره رو توی فشار نزار، بعداً سر وقت دربارش مفصل و عاقلانه تصمیم میگیریم و حرف میزنیم.
بابا معترض با صدای نسبتا بلند گفت:
– الان باید حرف بزنیم! یعنی چی آخه؟
این بار مامان هم شاکی بابا را نگاه کرد.
– رضا!
سپس مامان رو به من کرد.
– دخترم، تو برو تو اتاقت استراحت کن، بعداً حرف میزنیم.
سرم را از خدا خواسته تکان دادم و ناراحت به سمت اتاقم رفتم. فقط همین رو کم داشتم… مغزم دیگر نمیکشید… برای هیچ چیزی…
روی تختم نشستم و به دیوار اتاقم زل زدم. فکر آرشام دست از سرم برنمیداشت، هر ساعت و هر ثانیه… نگران این بودم که اون تو بهش چه میگذرد… ده روزی از زندانی شدن آرشام میگذرد. تو این ده روز هر موقع وقت ملاقاتی بدهند به دیدن آرشام میروم و میبینمش. از درون داغونم اما وقتی میبینمش سعی میکنم ظاهرم را آرام و شاد نشان دهم تا او را هم از اینی که هست ناراحت نکنم…
رشید زنده مانده بود، اما برای بیرون آمدن آرشام رضایتی نداده بود… ساشا و ستاره هم بعضی وقتها بهم سر میزنند… از ساشا شنیده بودم که ستاره همه چیز را فهمیده است، اما رفتارش با من هنوز مثل قبل بود… و در مورد همه چیز تو این مدت چیزی ازم نپرسیده بود و مراعات حال بدم را میکرد و از این بابت کمی خوشحال بودم.
با زنگ خوردن گوشیم نگاهی بهش انداختم و با دیدن اسم ساشا جواب دادم.
– الو، سلام.
– سلام، چطوری؟ کجایی؟
– کجا میخوام باشم؟ خونه.
– خوبه. امروز یه سر همو ببینیم؟ باهات کار دارم.
– باشه.
بعد خداحافظی گوشی را قطع کردم. بلند شدم تا آماده شوم. یه جین آبی کمرنگ و مانتوی جیگری پوشیدم با یه شال مشکی. حوصله آرایش نداشتم پس فقط یه رژ زدم تا از این بیروحی قیافهام در بیاد. کیفم را برداشتم و از خونه زدم بیرون. تو این مدت مامان تونسته بود بابا را کمی آرام کند. بعضی وقتها گیر میداد که چرا به ملاقات آرشام میروم، اما بعد هر بار مصمم دیدن من، بیخیالم میشد.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید