دانلود رمان یک تو… سر و صدایی که به یکباره از پشت سرش به گوش رسید، نگاهش را که دقایقی بود به میز چسبیده بود، از آن جدا کرد و با کسالت چرخاند. پشت سرش، چند متر آن طرفتر، دوستانش با خوشحالی سرگرم بازیای بودند که هر شب او در کنار میز خود ترتیب میداد. اما امشب برخلاف تمام شبهایی که او خودش دوستانش را برای بازی جمع میکرد، نه حوصلهی بازی محبوبش را داشت و نه دوستانی که بدون گفتن کلمهای حال ناخوش امشب او را درک کرده بودند و او را با خودش و جشن کوچکی که روی میز برای خود ترتیب داده بود تنها گذاشتند…
مردی که با قدمهای بلند از کنار او عبور کرد، حسام نگاه دقیقتری به او انداخت و روی صندلی ماشینش جاگیر شد.
ذهنش ناخودآگاه و به محض دیدن او، به یاد شبی افتاد که سراسیمه خود را به آدرسی رسانده بود که دقایقی قبلتر از آن به تلفنش رسید.
یادش میآمد که به محض رسیدن، با اولین فردی که مواجه شد، همین مردی بود که در طی رفت و آمدهای چند روزهاش به اینجا، ناخودآگاه او را زیر نظر گرفته بود.
ماشین را روشن کرد و با مکث دنده را عقب کشید و از گاراژ بیرون آمد.
عجیب بود که ذهنش با دیدن دوبارهی او، مثل این چند روز اخیر، معطوف به مردی شده بود که در نظرش زیادی ساده و بیسر و صدا میآمد!
کمی که رانندگی کرد، با یادآوری موضوعی سرش را به سمت عمارت نوساز پدرش کج کرد و به اجبار راهی آنجا شد.
خسته بود و بیخوابی دیشب، او را به آدمی بیحوصله و کجخلق تبدیل کرده بود.
با خود فکر کرد که ای کاش این روزهای سیاه و لعنتی به سرعت میگذشتند و او دوباره به روزهای پیش از این اتفاق برمیگشت؛ روزهایی که بدون آن خانه و حتی آدمهایش سپری میشد.
با خودش هیچ تعارفی نداشت، داغدار بود، اما دردش آنقدر شدید نبود که دلش برای روزهای گذشته تنگ شود.
آن لحظات و اوقاتی که با آرامش خیال، سالها برای ساخت تک تک لحظات و ثانیههایش زحمت کشیده بود.
نه این روزهایی که عمری از آن فرار میکرد و حالا اینگونه اسیر چنگال خود کرده بودند.
آن هم به دلیل نبود مردی که عمری از دیدن او متنفر بود…