دانلود رمان کلاغ سفید در مرداب به قلم بهار سلطانی با لینک مستقیم
دانلود رمان کلاغ سفید در مرداب… دلانا طی یک سفر، وارد بازی جدیدی از زندگیش میشود و برای فرار از خانواده متعصبش، تصمیم میگیرد به این سفر ادامه دهد و در یک شهر جدید بماند. او امیدوار بود که دور از خانه و محدودیتها، بتواند زندگی خود را به شکلی تازه آغاز کند. اما هیچ وقت فکرش را نمیکرد که سرنوشت به او بازیهای زیادی خواهد انداخت؛ بازیهایی که نه تنها گذشتهاش، بلکه آیندهاش را نیز تحت تأثیر قرار خواهند داد. در این راه، دلانا با چالشها و اتفاقات غیرمنتظرهای روبهرو میشود که هرکدام او را یک قدم به کشف حقیقت و درک بیشتر از خودش نزدیکتر میکنند.
نفسهای فخرالمولک گرم و آتشین بود. هر نفس خرمنی را به آتش میکشاند.
نگاه دردمند و حسرتبارش را روی در و دیواری کشاند که روزی آرزوی بدست آوردنش، رویایی دست نیافتنی بود.
به روزها و سالها قبل اندیشید، به وقتی که بیست سال بیشتر نداشت و در خانه پدرش حکم مادر، خواهر بزرگتر و فرزند ارشد را داشت.
فخری… خواهرت یه کار نون و آبدار پیدا کرده. برو پرسوجو کن ببین این خونه آدم حسابیا کجاست که میگه رفته کاراشونو میکنه؟!
از خواهرش پرسیده بود: ببینم، ورپریده کجا رفتی بیاطلاع من!?
– خواهَر جون، ترو خدا نزن! ترو خدا نزن! میگم… میگم.
– ورپریده، این خونه آعیونیها رو از کجا پیدا کردی?!
– به روح ننجون… وقتی با آقاجون رفته بودی ده، اعظم خیاط بهم گفت برم تو اون عمارت کار کنم، اگه جارو کنم، گردگیری کنم. پول خوبی بهم میدن.
دست از کتک زدن خواهر کوچکترش که دوازده سال بیشتر نداشت کشیده بود.
– این خونهای که میگی کجاست؟ ببر نشونم بده.
– چشم، میبرم… فقط تو عصبانی نشو.
چهره درمانده خواهر را در ذهنش مجسم کرد و آه پرسوزی کشید.
ای کاش میتوانست زمان را به عقب برگرداند!
دستهایش را نگریست، مشت باز کرد و کف آن را نگریست. خواهر بینوا و برادر کوچکش را با همان دستها آزار زیادی داده بود و بعد از سالها، گاه و بیگاه حس عذاب وجدان بدی سراغش میآمد.
نفس سنگین و تنگش را بیرون داد و به عصایش تکیه داد.
قاب عکسهای خانوادگی روی میز خاطره گوشه اتاق، هر چند وقت یکبار ذهن او را به سالها قبل پرت میکرد…