دانلود رمان هایکا به قلم الناز بوذرجمهری با لینک مستقیم
دانلود رمان هایکا… – گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره! نکن، دختره رو عقدش نکن… حالا خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه!
حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده بود، از جایش بلند شد و روبهروی پسرش ایستاد.
– خودم کم درد دارم که با این حرفها مرهم میذاری روش؟ دستش را روی قفسه سینهاش گذاشت و کمی به عقب رفت.
– قلبم مچاله شده از پرپر شدن ناصرم… چه میدونستم شب عقدش، دسته گلم رو از دست میدم؟
خانم بزرگ با چشمان اشکی به حاجی نگاه کرد و دوبار روی پایش کوبید.
– بمیرم برای ناصرم… حالا جواب دختره و خانوادش رو چی بدیم حاجی؟ سیاهبخت شد دختر مردم…
هایکا صبح با صدای تلفنش چشمانش را باز کرد. اسم حاجی روی صفحه گوشی دید. سریع تماس را وصل کرد.
– سلام حاجی، صبح بخیر.
– سلام پسر، خواب بودی؟ ظهر شد، مگه شرکت نمیری؟
– تازه ۸ صبحه حاجی، من ده میرم شرکت. چیزی شده حالا اول صبحی؟
– قبل اینکه بری سر کار، بیا اینجا. کار فوری دارم باهات!
– خیره؟
– تا ببینیم خیره یا شر. برسون خودت رو.
بوق ممتد اشغال پشت خط پیچید. هایکا گوشی را کنار گذاشت، از تخت بلند شد و مستقیم به سمت حمام رفت. دوش کوتاهی گرفت، لباس پوشید و از اتاق بیرون آمد.
ماهور هنوز خواب بود. بدون ایجاد هیچ سر و صدای آزاردهندهای، سوییچ ماشینش را برداشت و از خانه خارج شد.
کمی بعد، ماشینش را در حیاط بزرگ خانه حاجی پارک کرد. وارد خانه که شد، اولین کسی که دید، گلنسا بود.
– سلام آقا، خوش اومدید.
– سلام نسا خانوم. بابام کجاست؟
– توی نشیمن منتظر شماست.
به سمت سالن بزرگ خانه قدم برداشت. حاجی با همان ابهت همیشگی روی مبل تکنفرهاش نشسته بود.
هایکا لبخندی زد و جلوتر رفت:
– سلام حاجی.
حاجی که به نظر میرسید ذهنش حسابی درگیر است، کلافه سر بلند کرد و به هایکا خیره شد.
– سلام پسرم، خوش اومدی.
هایکا روی مبل روبهروی حاجی نشست.
– ممنون، سریع خودمو رسوندم. چی شده؟
حاجی نفس عمیقی کشید و سر تکان داد:
– عروسم چطوره؟
هایکا کمی چشمانش را ریز کرد. مطمئن شد صحبت درباره ماهور است.
– اونم خوبه.
حاجی نگاهی به اطراف انداخت و از جایش بلند شد.
– شنیدم سبحان غلطهایی کرده!
هایکا با یادآوری اسم سبحان دندانهایش را روی هم سایید.
– کرده حاجی، غلطهای زیادی هم کرده. لقمه بزرگتر از دهنش برمیداره.
حاجی آرام سر تکان داد.
– حساب اون رو که میرسم. اما امروز با تو کار دارم…
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)
دانلود رمان هایکا... - گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره! نکن، دختره رو عقدش نکن... حالا خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه!
حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده بود، از جایش بلند شد و روبهروی پسرش ایستاد.
- خودم کم درد دارم که با این حرفها مرهم میذاری روش؟ دستش را روی قفسه سینهاش گذاشت و کمی به عقب رفت.
- قلبم مچاله شده از پرپر شدن ناصرم... چه میدونستم شب عقدش، دسته گلم رو از دست میدم؟
خانم بزرگ با چشمان اشکی به حاجی نگاه کرد و دوبار روی پایش کوبید.
- بمیرم برای ناصرم... حالا جواب دختره و خانوادش رو چی بدیم حاجی؟ سیاهبخت شد دختر مردم...