دانلود رمان پرونده ناتمام به قلم الهه محمدی با لینک مستقیم
دانلود رمان پرونده ناتمام… گرشا، سرگرد باتجربهای که پنج سال پیش همسرش الیسا را برای رسیدن به اهداف ورزشیاش از دست داد. الیسا برای پیشرفت در ورزش و کسب مدال قهرمانی تصمیم به ترک او گرفت و به آمریکا رفت، اما با وجود این جدایی، رابطهشان همچنان پابرجا ماند و هیچکدام از آنها به فکر طلاق نیفتادند. پنج سال بعد، گرشا در تلاش برای کشف یک باند قاچاق دارو، وارد هلدینگ شرکتهای دارویی به عنوان سرمایهگذار شد. در حالی که خودش به دارو نیاز داشت تا خواهرزادهاش را درمان کند، این نیاز او را به سمت تماس با الیسا سوق میدهد و تصمیم میگیرد از او کمک بخواهد.
صدای آیفون به گوش رسید و دامون در زد. از زمانی که به ایران آمده بود، همیشه در بیمارستان کنار مادرش بود.
در حالی که به سمت اتاق میرفت، خطاب به آیشن گفت: “آیشن جان، ناهار رو زودتر آماده کن. دامون اومده، شاید بخواد زودتر از زمان ملاقات برگرده.”
آیشن سریع بلند شد و ثمانه هم به دنبالش وارد آشپزخانه شد. رابطهاش با خواهر شوهر کوچکترش از بقیه بهتر بود و احساس میکرد که دیگران به او نگاه خاصی دارند، مخصوصاً مادر یاشار.
در حین آماده کردن ظروف ناهار، آهسته در گوش آیشن گفت: “مامانت چقدر بد منو برانداز میکنه. چیزی شده؟”
آیشن آرام جواب داد: “ببین داداشمو چیکار کردی، مامانم داره بد نگات میکنه.”
ثمانه سرش را عقب کشید و گفت: “وا، هیچی!”
اخمی بین ابروهای بلند و زیبایش انداخت و گفت: “نکنه یاشار چیزی از من پیش مامانت گفته؟”
با اینکه در ایران با ثمانه درد و دل کرده بود و از حرفهای یاشار هم گفته بود، آیشن شانهاش را بالا انداخت و گفت: “چه میدونم! بشین فکر کن، ببین مگه کاری کردی؟”
ثــمانه کمی ناراحت شد و اخم دیگری کرد. در حین انجام کارش گفت: “احتیاجی به فکر کردن نیست. حتما آقا کمتوجهیهای خودش رو انداخته گردن من.”
آیشن برای اولین بار چنین حرفی از ثمانه میشنید. قصد داشت از او سوالی بپرسد که دامون رسید.
احوالپرسی و سروصدای دامون اجازه نمیداد صدای دیگری شنیده شود. گلنسا هم همراهش بود. بعد از سلام و علیک، وارد اتاق شد تا دوش بگیرد و دوباره به بیمارستان برگردد.
خستگی از صورتش نمایان بود. از روز اول کنار شورانگیز بود و فقط شبها که اجازه نمیدادند دو نفر کنار بیمار بمانند، به خانه میآمد. اما در خانه نمیماند مگر اینکه کسی با ذکر اسم الیسا به او متلک بیندازد.
کاملاً مشخص بود که دامون از عشق سلنا و آینا به آنها چسبیده بود و با آنها مشغول بود. اما در دل، عشق واقعیاش به درسا بود.
– “دو دقیقه بشین، ببینم چه خبره دامون!”