دانلود رمان تو خاطره نشدی… پای چپم را با حرص به زمین کوبیدم و با لحن شاکی پرسیدم: چه خبره باز؟! دوباره چی شده که داری با بهانههای الکی میفرستی برم خونهی مامان لیمو؟ با خونسردی تقلبیاش، جدی و محکم جواب داد: چراش رو گفتم بهت؛ الانم برو بذار به کارم برسم. نفسم را رها کردم و با لحن تهدیدآمیزی گفتم: این دفعه برم، دیگه نمیآم!
احسان لیوانهای نسکافه را روی میز گذاشت و مقابلم نشست.
– سرحال نیستی!
دستی به صورتم کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم: نیستم، اگر قول نداده بودم نمیاومدم.
آرنجهایش را روی میز گذاشت و تنش را جلو کشید: عاشق شدی حتما!
نگاه خیره و جدیاش به خندهام انداخت: این وصلهها به من نمیچسبه.
– آره، ارواح عم…
ابروهایم که بهم گره خورد، شاکی شد: خب بابا؛ عمهی تو نه عمهی من!
خوشم نمیآمد کسی با عمههایم شوخی کند.
– نمیخوای بگی چته؟ دلم میخواست بگویم، اما نمیتوانستم.
همیشه حرف زدن از حال و روز مامان برایم سخت بود؛ دوست نداشتم کسی بداند روح مامان بیمار است.
حقیقتی که از گفتنش به خودم هم بیزار بودم.
به سرم زد حالا که تنهاییم، از فرصت پیشآمده استفاده کنم و از نگار بگویم؛ ناراحت و نگران او هم بودم!
گفتن از نگار میتوانست ذهنم را کمی از اوضاع نه چندان خوب خانه و مامان که از دیروز تمام تلاشش را به کار گرفته بود تا همهچیز عادی باشد و آرام به نظر برسد، اما موفق نبود، دور کند!
بلند شدم. پشت پنجره ایستادم و به خیابان خلوت و مغازههایی که بیشترشان بسته بود چشم دوختم. سکوت و سکون صبح جمعه را دوست داشتم.
– قول بده حرفهایی که میگم بین خودمون بمونه.
قرص و محکم اطمینان داد: میمونه!
دلم نمیخواست با حرفهای من بو ببرد که نگار چه حسی به او دارد.
فقط میخواستم با او از نگار حرف بزنم تا شاید توجهش جلب شود و رفیق دلدادهام را ببیند.
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)