دانلود رمان به زلالی برکه به قلم سعیده براز با لینک مستقیم
دانلود رمان به زلالی برکه… عشق یک دختر نویسنده به پسری که معتاد به نوشیدنی است و همدانشگاهی قدیمیش میباشد، این عشق تا کجا دوام میآورد و آیا میثم قدر این فداکاری را میداند؟
صبح با صدای صلوات از خواب بیدار شدم.
سریع شالم را روی سرم انداختم و به سمت صدا رفتم. با دیدن صحنه روبهرو لبخندی به لبم نشست.
عزیز در حال دود کردن اسپند بود و مدام صلوات میفرستاد و جا اسپندی را دور سر میثم میچرخاند.
میثم از شدت خجالت حسابی قرمز شده بود.
عزیز طی یک حرکت دستش را دور گردن میثم انداخت و پیشانیاش را بوسید.
– قربون تو پسر بشم که بالاخره همت کردی اون زهرماری رو کنار گذاشتی.
میثم هنوز مات حرکت عزیز بود که من دیگر نتوانستم خندهام را کنترل کنم…
حالا دیگر طیبه و صابر نیز دور میز نشسته بودند و همگی در حال صبحانه خوردن بودیم.
– صابر، صبحانه رو که خوردیم زودتر بریم سراغ خونت. دیروز که کمکت کردم اینقدر آخر شب خسته بودم که تا سرمو گذاشتم رو بالشت خوابم برد،
صبح هم سرحال از خواب بیدار شدم و گرسنهام بود. اومدم از عزیز صبحانه بگیرم که حسابی شرمندم کرد.
– باشه، صبحانهامو تموم کنم میریم.
– کاری نکردم پسرم، از این به بعد هر چی خواستی تعارف نکن، بیا از یخچال بردار.
بعد از خوردن صبحانه، هر چهار نفری برای تمام کردن کار ساختن خانه رفتیم.
صابر میگفت به احتمال زیاد امروز با کمک ما کارها تمام میشود.
من و طیبه کارهای سبکتر را انجام میدادیم و میثم و صابر کارهای سختتر و فنیتر،
و عزیز مدام برایمان شربت و میوه میآورد و تقویتمان میکرد.
یک ساعت مانده بود به ظهر که دیگر کاری برای من و طیبه باقی نماند…
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)