دانلود رمان طلایه دار به قلم دلیار با لینک مستقیم
دانلود رمان طلایه دار… رَسام جدیری بزرگ طایفۀ جَدیریهاست… چی میشود که او از اهواز به تهران میآید و مسیر زندگیاش به دختر هفده ساله یحیی، همسر مادرش، گره میخورد؟ آیا او قرار است پدر دختر بیکس و بیدست و پای یحیی باشد یا مرد رویای او؟ چطور ممکن است دختری که از نظرش دوست داشتنی نیست را با خود به اهواز ببرد و پناهی برای بیپناهیاش شود؟
عصبی بود و کلافه! حرفهایش بیخ گلویش گره خورده بودند و فرصتی برای حرف زدن نداشت. اینکه هیچکس نمیتوانست جای او باشد و حال و روزش برای حل ورود هیچکس قابل درک نبود، آزارش میداد.
ماشین را به حرکت در آورد و میان راه هزاران فکر از سرش گذشت که به خانه بیبی گل برود، برود و دخترک کوچک و مغمومش را در آغوش بگیرد تا شاید دلخوری از چشمهایش رخت ببندد و برود.
سرسامآور میراند. آنقدر که به چراغهای قرمز هم توجهی نمیکرد و تنها پایش را محکمتر روی پدال گاز میفشرد.
سرانجام به واحدش رسید و بیآنکه ماشین را داخل پارکینگ پارک کند وارد آپارتمان مجهزش شد. تنها چیزی که در این شرایط کمی حالش را بهتر میکرد دوش آب خنک و پس از آن سیگار برگ بود. این دو مورد تنها کمی به او کمک میکردند که از این حال بد و افسرده بیرون بیاید.
_خب، قربونت! تو که داری میخونی، بیا واست مشاور بگیرم دخترم! اینطوری بهتر میتونی بخونی؟
بیتوجه به حرفهای بیبی گل، با تکه مرغی که جلویش قرار داده شده بود بازی کرد.
-ممنون، خودم بلدم برنامهریزی کنم!
تنها صدایی که از جانب بیبی گل به گوشش رسید، صدای نفس کلافهاش بود.
بیمیل، تکهای از ران مرغ را جدا کرده و داخل دهانش قرار داد، و همان لحظه صدای راضیه بلند شد:
-بیبی، خبر داری رسام امشب مهمون خونهی شیخ بوده؟
لقمه را جویید و نجویده پایین فرستاد. سرش را تا جایی که ممکن بود پایین گرفت و سعی کرد به حرفهای راضیه واکنشی نشان ندهد.
صدایی از بیبی گل بلند نشد و همین نشان میداد که طبق معمول مشغول چشم و ابرو آمدن به راضیه است. نمیخواست دخترک غمگین و افسردهی کنار دستش با شنیدن نام رسام به حال و روز بدی بیفتد.
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)