دانلود رمان نورانی… پسر قصهمون یه کشتیگیر معروفه که عاشق دختر خالشه، ولی خب مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره…
بعد از رفتن حمید، البرز به سمتم میآید و روی میز کوتاهی که در وسط و روبهرویم قرار دارد، مینشیند.
دستانم را در دستانش پنهان میکند: «باز که تو عرق کردی، دختر خوب.»
چند ورق دستمال میگیرد و آهسته کف دستم را پاک میکند.
_ «بیفایدست… دوباره عرق میکنه… وقتی استرس دارم، اینجوری میشه.»
میگویم: «شیدا پایینه، نه؟ تو که جز اون دختر عموی دیگهای نداری.»
_ «آره، شیداست… مگه دیو دوسره که اینجور رنگت پریده؟ به خودت بیا قشنگم، استرست بیخوده.»
از زور استیصال نزدیک است به گریه بیفتم.
_ «میترسم، البرز… نمیتونم باهاش روبهرو بشم… اگه پاهاش روبهرو بشه جلوش کم بیارم چی؟»
ناباور نگاهم میکند، انگار که حرف نامربوطی زده باشم.
_ «چرا مزخرف میگی؟ کم بیارم یعنی چی؟ مگه چه شخص مهمیه؟!»
حرفهایش در کتم نمیرود.
_ «میگم تو برو پایین، هر وقت رفتش بهم بگو برم خونمون.»
_ «نه عزیزم… الان دوتایی میریم پایین… میخوام نازدار خانوممو ببینه.»
با بلند شدنش و کشیدن دستم، خودم را روی صندلی میچسبانم.
_ «نه من نمیام، البرز… دوست ندارم باهاش رو به رو بشم.»
_ «میای، خوبشم میای… نمیخواد بخورتت که، الانم بلند شو جونم… قول میدم بعد چند دقیقه برات ماشین بگیرم، بفرستمت خونه.»
موضوع قبلی را فراموش میکنم و اخمهایم در هم میرود.
_ «اونوقت من که رفتم شما بمونید، چیکار کنید؟»
چشمانش را برایم درشت میکند و ناگهان به قهقه میافتد.
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید