دانلود رمان غیاث به قلم با لینک مستقیم
دانلود رمان غیاث… من غیاثم! غیاثِ ساعی! بوکسور زیرزمینی ۳۰ سالهای که یه شب از سر گیجی با یه دختر کوچولوی ۱۹ ساله هم اتاق میشم! منی که از جنس مونث فراریم، واسه آزار دادن اون دختر بچه دست به هر کاری میزنم، ولی حواسم نیست که دل و ایمانم بند اون دوتا چشم مشکی رنگش شده! اینو زمانی میفهمم که دختر کوچولویی که با دستای خودم بزرگش کردم، با بچهای که از من تو شکمش داره، ترکم میکنه و…
مليسا داراب ترسیده بود. رنگ رخش به گچ دیوار شباهت داشت و مدام از این سمت خانه به آن سمت میرفت.
جز من و غزال و داراب کس دیگری در خانه نبود و خانم جان صبح زود به روضهی همسایه رفته بود!
– غزال، کلید این صندوق لامذهب کجاست؟
صدای فریاد داراب شانه هر دو نفرمان را به بالا پراند. تا به حال این روی داراب را ندیده بودم.
غزاله هم درست مانند من از دادِ داراب شوکه شده بود که ترسیده از جا برخواست و گفت: کلید واسه چی داداش؟
نبض وحشتناک شقیقههایش از همین فاصله میدیدم.
چشمهایش به رنگ خون در آمده بود و اروارههای لرزانش را محکم روی هم فشرده و گفت:
– خانم جان کلید اینو کجا گذاشته میگم؟ لابد میخوام به یه زخمی بزنمش!
شور به دلم افتاده بود و از جا بلند شدم. یک قدم به سمتش برداشتم و گفتم: چیزی شده آقا داراب؟
خیره ام شد و لبهایش لرزید، گویی برای گفتن جملهاش تردید داشت و با این حال گفت: یه چیزی میگم هول نکن زن داداش.
خواستم سر تکان بدهم و به او اطمینان خاطر بدهم تا حرفش را بزند ولی قبل از من با عجله گفت: داداشو بردن بیمارستان!
صدای جیغ وحشتناک غزاله و پشت بند آن داد بلندش مرا آگاه کرد که گوشهایم درست شنیدهاند!
– یا فاطمه زهرا، چیشده داداش؟
نگاه داراب به من بود و نگاه من لبهای او! غیاث راهی بیمارستان شده بود؟
دلم وحشتناک به شور افتاده بود و برای نیفتادنم به ناچار بازوی غزاله را چنگ زده و …
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید