دانلود رمان شراب… ونوس با شوهرش علی به بنبست رسیده، اما توانایی مراجعه به دادگاه و طلاق گرفتن ندارد. علی سرکار نمیرود و اجازه هم نمیدهد ونوس کار کند. ماههاست که در خانه نشسته و در نهایت فقر، با اخلاق گندش سوهان روح ونوس شده. یک شب ونوس به مهمانی یکی از دوستانش میرود تا شغلی برای شوهرش جور کند. بدقولی یک رفیق مجبورش میکند که دیروقت پیاده به خانه برود. سرنوشتش با دزدیده شدن توسط چند زن تغییر میکند. چشم باز میکند و میفهمد در کشور دیگری است. مردی بالای سرش است که …
در تاریکی محیط خانه پشت سرم راه افتادهام.
به سمت آسانسور میرود. هر لحظه میترسم یکی ما را این ساعت با هم ببیند.
دکمه آسانسور را میزند و وقتی در باز میشود با اشاره دست دعوتم میکند داخل شوم.
کتاب را در آغوش گرفتهام و همه بدنم از ترس به رعشه افتاده.
کتابخانه در طبقه دوم قرار دارد. ما به پشت بام میرویم.
در آخرین طبقه آسانسور میایستد. اصلاً نمیفهمم کی دستم را گرفت؟ دستش یخ است. درست مثل دست من!
هرگز به پشت بام نیامده بودم. یک استخر دایرهشکل جلوی ورودی قرار دارد که در این هوای سرد با آب گرم پر شده و بخار شبیه مه احاطهاش کرده.
کمی دورتر میشود علامت بزرگ محل فرود هلیکوپتر را دید.
یادم میافتد که بارها صدای هلیکوپتر از فاصله نزدیک شنیدم، اما هرگز خودش را ندیدم.
مسیح مرا به سمت تختهای کنار استخر میکشد: سردت که نیست؟
باد شدیدی میوزد و من لباس خیلی نازک به تن دارم: چرا، خیلی سرده…
با پا یکی از تختها را تنظیم میکند و دستم را رها میکند:
-بشین، برات یه چیزی میارم دورت بگیری.
به سمت اتاقکی کنار استخر میرود و یک پتوی بافتنی قرمز رنگ با خودش میآورد: بگیرش دورت… زیاد طولش نمیدم.
پتو را خودش باز میکند و دور بدنم میپیچد: همینجا بشین… چیزی میخوری؟
سرم را به طرفین تکان میدهم: نه، خوبه…
عقب عقب دور میشود و نگاهش روی من است: زود میام… فرار نکنی شیطون خوشگل!
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)