دانلود رمان تاریخ انقضا… احمد تحت فشار اصرار های مادرش مبنی بر داشتن وارث پسر، و بی اهمیتی های همسر اولش راضی به ازدواج با منشی زیبا و مطلقه اش میشه. اما همه چیز اون طور که باید پیش نمیره…
“پریسا” متنفر بودم از خاطرات مشترکی که احمد رو به مریم وصل می کرد. احتمالا این خونه هم برای احمد یه مکان مقدس بودکه اینجوری رم کرده بود!
گوشی موبایل رو از حرص فشار دادم و سعی کردم آروم باشم: _چشم عزیزم. فقط خواستم بگم قرار امروز رو فراموش نکنی! باشه ای گفت و تلفن رو روی دستگاه کوبید.
لبام از خشم و نفرت بهم فشرده شد و گوشیم پرتاب شد سمت دیوار: فقط یکم دیگه ، یکم دیگه صبر کن پریسا!
در اتاق بی اجازه چهارطاق باز شد و قامت بلند و چهارشونه ی علیرضا نمایان شد. دوست نداشتم این شکلی خسته و داغون ببینتم!
_جونم پسرم؟ با اخم نگام کرد: چیزی شده؟ خودمو جمع و جور کردم و لبخند کم رنگی تحویلش دادم: نه عزیزم … چیزی نشده! سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
علیرضا فقط 14 ساله سالش از وقتی طلاق گرفتم یه هفته پیش من بود و به هفته پیش پدرش. و حالا امروز اگه می فهمید خواستگاریمه… نمیدونم واکنشش چی خواهد بود!
ناهار کباب تابه ای براش درست کردم و خودمم بعد از خوردن چند لقمه ازش کنار کشیدم و محو تماشاش شدم.
_چیزی میخوای بهم بگی؟ نفس عمیقی کشیدم و انگشتامو قفل کردم توهم؛ می ترسم ناراحتت کنم. لیوان دوغش رو سرکشید و نگاه بی تفاوتی بهم کرد:
از کی به فکر ناراحتی من هستی؟ من فقط یه بار ناراحت شدم اونم وقتی بود که طلاق گرفتید. ازاون به بعد دیگه از هیچ کارتون شگفت زده نشدم که بخوام ناراحت بشم.
دستشو گرفتم و با ناراحتی گفتم: عزيزم !!!
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید
دانلود رمان تاریخ انقضا... احمد تحت فشار اصرار های مادرش مبنی بر داشتن وارث پسر، و بی اهمیتی های همسر اولش راضی به ازدواج با منشی زیبا و مطلقه اش میشه. اما همه چیز اون طور که باید پیش نمیره…