دانلود رمان آشپزباشی… لاله زن مطلقهایه که برای اولین بار و به پیشنهاد خواهرش پا به یک مهمونی ممنوعه میذاره و برای اولین بار نوشیدنی میخوره و گیج میشه… طوری که وقتی صبح بیدار میشه خودشو کنار مردی میبینه که نمیدونه کیه و چهطور باهاش اومده به خونهش.. مردی به نام امیرحسین بردبار که…
“امیرحسین” خوشم آمد که اینطور ذوق کرد، فکر می کردم یا بگوید همین؟
عمدا این را خریدم که باز هم به خودم ثابت کنم او سیصد و شصت درجه با تینا فرق دارد.
دوبرابر این را برایش خریدم اما وقتی دیدش فکر کرد تمام کادوی من همین است درحالی که برایش جواهر مورد علاقه اش را هم خریده بودم.
این کوچولو انگار یادش رفته بود ولنتاین است. حق داشت.
بسکه اذیتش کرده بودم یا شاید هم یادش بود و حرص و عصبانیتش از من اجازه نداده بود به یادم باشد.
– دلم نمیاد بخورمشون خیلی خوشگلن امیر.
خرس عروسکی قرمز را در کوله ام لمس کردم. وقتی خریدمش هزاربار سرخ و سفید شدم… من با این سن و سال حالا یاد عروسک بازی افتاده بودم. -بخور، خراب میشن!
موهای فرش را دم اسبی بالا بسته بود، لب های کوچک و غنچه اش با آن رژ زرشکی خیلی بهش میومد.
با احتیاط روبان را کنار زد و در جعبه را باز کرد چشمش میان طعم های مختلف لواشک ها به گردش افتاد.
مثل آن که در انتخاب گیر کرده باشد. – کدومش خوشمزه تره امیر؟
خودم دلم پیش لواشک کیوی بود. لبخندی به رویش زدم و کیوی را نشانش دادم.
با دقت یکی از گل ها را بیرون آورد که بقیه شان به هم نریزند.
-خوشمزه به نظر میان امیر اینا رو کجا خریدی خیلی خوشگلن!
دلم رفت برای بچه شدنش حالا شده بود از همان دختر بچه های موفرفری که عاشقشان بودم.
– از دوستم. _چه دوست خوش سلیقه ای!
قلبم تپیدن گرفت، امشب داشتم دل می دادم؟ از خدا خواستم این درد خانمان سوز را حالا حالاها از من دور کند…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید