دانلود رمان نشون به اون نشونی… درست یک روز قبل از عقد، وقتی ذوق سفره ی عقد نباتی رنگ و لباس پف دارم رو می کردم تو اومدی و با نشون دادن اون تیکه کاغذ لعنتی همه چیز رو به هم ریختی… قرار بود کنار هم روی صندلی های پوشیده از تور و گل و روبان بشینیم… قرار بود برای همیشه به هم محرم بشیم اما تو اومدی و گفتی یا خودم همه چیز رو به هم بزنم یا فردا سر اون سفره عقد نباتی، من، دریا، میشم اولین عروس بدون داماد…
رسیدند به کوچه ی نسترن و خانه ی خاله فهیه و عمو حسین! فهیمه زود پیاده شد گفت:
-بشین تا درو باز کنم!
کلید را در قفل گذاشت اما قبل از اینکه آن را بچرخاند در باز شد.
دریا با دیدن عمو حسین فورا از ماشین پیاده شد. دستش را سمت عمو حسین دراز کرد و گفت:
-سلام عمو!
حسین دستش را فشرد گفت:
-سلام خانم دکترا چه عجب یادی از ما کردی.
-من همیشه به یادتون هستم!
حسین لبخند زد و گفت:
-شوخی کردم دخترم ! خوش آمدی… دلمون برات تنگ شده بود بیا تو!
دو لنگه ی در را از هم باز کرد و دریا سوار ماشینش شد و لحظاتی بعد ماتیزش را کنار جی ال ایکس بژ عمو حسین پارک کرد.
وقتی از ماشین پیاده می شد با خنده گفت:
-عمو ! این پولاتو اینقدر جمع نکن! پژوتو عوض کن دیگه عمرشو کرده!
حسین خندید و گفت:
-اگه دخترا بذارن من خیلی دوست دارم عوضش کنم… اما فعلا که هر چی داشتم شد جهیزیه بهار خانوم!
دریا لبخند زد و گفت:
-انشاا.. خوشبخت بشه.. شوخی کردم.
ساک کوچکش را از صندوق برداشت و گفت:
-بهار نیست؟!
فهیمه جواب داد
: -عروسی دوست حامد دعوت بودن… وگرنه خیلی دلش برات تنگ شده بود. بیا بریم بالا !
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید