دانلود رمان افگار… عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد ها میزاره و مردی که سال هاست فراموشی گرفته و دیگر هیچ نشانی از آن آبان قدمی عاشق ندارد…
نمی دانست چه قدر در همان حالت چمباتمه زده خیره به حیاط خزان زده مانده بود که با خوردن ضربه های آرامی به در، از خلسه در آمد.
آنقدر دلش پر بود که حتی نگاهش از مقابل گرفته نشد،
دوست نداشت هیچ کس را ببیند، دیگر دلش نمی خواست با هیچ کدام از اهالی این عمارت حرف بزند.
لحظه ای با خود فکر کرد به راستی او برای افراد این خانه چه اهمیتی داشت؟
آبانی که او را به چشم یک مهمان و مخل آسایش می دید.
خاتونی که او را به چشم یک کلید طلایی برای درمان پسرش ميديد…
وحتى مهین به او به چشم شفا دهنده آبان نگاه می کرد.
پوزخندی زد، واقعا به خاطر آبان قرار بود همچین از خود گذشتگی کند؟
که از خودش بگذرد تا او به خودش بیاید؟ خوش به حال آبان.
تقه ای دیگر و این بار صدای محتاط خاتون هم همراهش بود: جانا..؟ میتونم بیام داخل؟
فکش با شنیدن صدای خاتون قفل و پوست صورتش به خاطر رد جامانده از اشک های خشک شده اش کشیده شد.
وقتی جوابی از جانب جانا نشنید، اخم روی صورتش نشست.
دستش را روی دستگیره گذاشت و قبل از آنکه وارد شود، دوباره در زد: جانا باید با هم حرف بزنیم.
دستگیره را چرخانده و غافلگیر شده از قفل بودن در مکثی کرد.
اوضاع بدتر از آن بود که او فکر می کرد.
در سال های زندگی اش کم پیش آمده بود تا بابت چیزی آنقدر احساس پشیمانی داشته باشد.
با تمام حس تاسفی که داشت سعی کرد احساساتش را کنترل کند …
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید