دانلود رمان هفت روز شاد… “تو آمدی که دنیای مرا زیر و رو کنی” میدانی اولین بار کی حس کردم که دوستت دارم؟ دوست داشتن که نه؛ میگویم “دوست داشتن”، چون نامی برای حسِ جدیدم، پیدا نکردهام. اما حس عجیبِ خوشایندی بود، که به سراغ من آمد. دلم یکجوری شد در آن لحظه؛ نمیدانم دقیقاً چه جوری اما انگار چیزی در دلم تکان خورد و بعدش یک دنیا حسهای مختلف داشتم در وجودم که نمیدانستم باید چه کارشان کنم!
با نزدیک آمدنِ سر رامین، حواسم جمع شد. کنارِ گوشم پرسید “خوبی؟”و من، بی حرف نگاهش کردم.
می دانی دردِ جدیدِ من چه بود؟! من در آن سال ها تمام تلاشم را به کار گرفته بودم برای خوب شدن و پس گرفتنِ هر آنچه که از دست داده بودم اما یک جای کار،
بدجوری لنگ میزد و آن هم کنترلی بود که من روی احساساتم نداشتم؛ حالا می خواست این احساسات منفی باشد، یا مثبت.
مشکلم، کم مشکلی نبود. مهار هیجاناتم ضعیف شده بود. من فقط یاد گرفته بودم که غم به دلم راه ندهم اما وقتی کار از کار می گذشت،
حتی پتانسیل مردن در اثر غم ها را هم داشتم و آن روز، به من ثابت شد که این قضیه، فقط در رابطه با هیجاناتِ منفی صدق نمی کند.
وگرنه چند حس جدید و مثبتِ ناگهانی، نباید کاری با من می کرد که اطرافیان، متوجه دگرگونیِ حالم شوند!
آن لحظه، جوابِ رامین را سربالا دادم. او هم دقیق نشد که اصلِ حالم را بفهمد اما من، معضل جدیدی پیدا کرده بودم برای حل کردن؛
اگر هوای دوست داشتن تو، از سرم نمی پرید، چه باید می کردم؟
اصلاً… اصلاً می خواستم که خیال دوست داشتنت پر بکشد از سرم؟ نمی دانستم… آن لحظه هیچ چیزی را نمی دانستم؛ چه ندانستنِ عجیب و غریبی بود!
در خیالِ خودم غرق بودم و با دستبند اهدایی رامین که از یکسالِ گذشته، روی مچم بود، مشغول بودم که تو، با پای خودت، وارد بازی شدی.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید