دانلود رمان حوالی کوچه خورشید… پریماه دستی به قلم دارد و تصمیم میگیرد به صورت ناشناس قصهی زندگی آدمهایی که با آنها زندگی می کند را بنویسد. این تصمیم را وقتی گرفت که معمای بزرگی در ذهنش با دیدن یک مهمان ناشناس در خانهی مامان طوبی نقش بست. شروع به نوشتن که میکند میانههای داستان قصهاش مورد توجه یکی از همکارهای خودش قرار میگیرد و باعث میشود قصه عضو ثابت در ستون یک مجله هفتگی قرار بگیرد. همه چیز خوب پیش میرفت و پریماه راضی از بازخورد قصهاش در همان فضای ناشناسی که داشت بود، یک پیام دریافت میکند.
چراغهای ماشینش چشمم را میزد، ولی آشنا بود.
حتی رانندهاش که با کنار کشیدنم، مشخص بود باز نیمرخش بیتفاوت است، آشنا بود و البته قهر…
اصلاً قهر برای آدمی به قد و قامت جهان عزیزیان نمیآمد. تا پیاده شود و بیاید، خودم را جمع و جور کردم.
یک دستم کلاه ترکبرداشته آویزان بود، یکی هم مدرک چهار کلیه دارا بودن الیاس، همراهش کیف سنگین خودم وقتی تبلت و کلی وسیله درونش بود.
دوباره لبم را تر کردم و کنارتر کشیدم تا نور ماشین کلانتری حین رد شدن، به صورتم کمتر روشنایی بدهد و جهان دلخور نبیند در چه وضعیتی هستم.
جهانی که پیاده شد و دزدگیر ماشین به صدا درآمد.
چشم و نگاه دلخورش شبیه روزی بود که دو سال پیش، جایی شبیه اینجا، برایم یک طومار خط و نشان کشید و بعد هم سپردم به خورشید و رفت.
شیک و مرتب بود؛ مثل همیشه که سر کارش بود و یادم میآمد.
چشمم به کتانیهای همیشه برقافتادهاش از تمیزی بود که دیدم کیف پول و گوشی از داشبورد برداشت و در جیب پشت شلوارش سراند.
کارش جهانِ همیشه را برایم مجسم کرد.
نگاه به پشت سرم، چسبیده به سنگفرش پیادهرو ایستاده و منتظر بودم.
سعی داشتم نشان بدهم پریماه عادی هستم وقتی دلیل اینجا آمدنش نبودم؛ آن یکبار هم که اتفاقی شد، برای هفت نسل پشت و آیندهام بس بود.
قبل رسیدن به جایی که ایستاده بودم، تکسرفهای زد و دست مشتشدهاش را با ژست خاصی نزدیک دهانش برد تا سرفهاش را مهار کند.
همان لحظه هم برق ساعت صفحهدرشتش با بند چرمی و همیشگی به چشمم خاصتر آمد.
دوباره با دیدن جهان دلخور که آخرین دیدارمان خانهی مامان طوبی بود، دلتنگش شدم، اما با پلک زدن خودم را به خودداری دعوت کردم…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید