دانلود رمان اتاق خوابهای خاموش… حوری مقابل آینه ایستاده بود و به خودش در آینه نگاه میکرد. چهرهاش زیر آن تاج باشکوه و تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.
یک قدم به عقب برداشت و بار دیگر به خودش در آینه قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر ماهر، زیبایی صورتش را دوچندان کرده بود و آن لباس عروس خوشبرش و خوشدوخت، هیکل تراشیده، ظریف و رعنایش را با ابهت تمام قاب گرفته بود.
بهادر مچاله شده بود توی راحتی گوشه خانه حاج ایوب و ماتش برده بود به مانا که بهوضوح شگفتزده و خوشحال بود. شادی کودکانهاش را با بالا و پایین پریدن، دست زدن و جیغ کشیدنهای شادمانه نشان میداد. از وقتی مادرش رفته بود، بهادر ندیده بود مانا اینقدر خوشحال باشد. نگار شادی و خوشحالی را هم با خودش از خانه آنها برده بود، اما حالا مانا… در این جمع و در این خانه، دوباره شادِ شاد بود.
محمدعلی همانطور که کانالهای ماهواره را بالا و پایین میکرد، با سرخوشی گفت:
ــ مانا، از روی مبلها میافتی پایینها! از من گفتن بود!
مانا با تُخسی خاصی جواب داد:
ــ مانا نمیافته! تو میافتی!
محمدعلی سرش را از سمت تلویزیون چرخاند سمت مانا و با لحن بامزهای جواب داد:
ــ نه باااابااااا؟! تو رو خدا!
حوری، همانطور که تندتند روی کاغذ و کارتابلی که زیر دستش بود چیزی میکشید، زیرچشمی نگاهی به محمدعلی و مانا انداخت، اما چیزی نگفت.
محمدعلی دوباره زیرچشمی نگاهی به مانا انداخت و گفت:
ــ میگم مانا، نظرت چیه یه دونه از اون اسباببازیهای بپربپر که توی شهربازی بود، واست بخریم بذاریم وسط حیاط که هی روش بپری؟ میدونی کدوم رو میگم؟ از اون که دورش توری داشت؟ روش هی میپریدی؟ اسمش چی بود؟ آهان… جامپینگ! …پینگگگگ… پینگگگ… پینگگگ!
مانا بهجای جواب گفت:
ــ مانا میخواد فردا بره شهربازی! عمو، فردا مانا رو ببره شهربازی!
محمدعلی ریسه رفت از خنده، بعد سُر خورد سمت مانا و درحالیکه محکم بغلش میکرد و میچلاندش، گفت:
ــ نه باباااا؟ قربون چشمهای بادومیت!
مانا بیتفاوت به حرف محمدعلی، خودش را بهزور از آغوش او بیرون کشید و فرار کرد سمت اتاق غذاخوری. بعد رفت سراغ میزی که سکینه خانم داشت برای شام آماده میکرد.
بهادر باورش نمیشد رابطه محمدعلی و مانا اینقدر خوب باشد. اصلاً باورش نمیشد محمدعلی اینقدر بچهدوست باشد. این دیگر از کجای این آدم یبس، عبوس و اخمو در آمده بود؟
حوری، همانطور که چشمش از دور به مانا بود، رو به محمدعلی گفت:
ــ محمدعلی!… رفتی اون تاب رو خریدی، هیچی بهت نگفتم. حالا نوبت جامپینگه؟ میخوای حیاط خونه رو بکنی شهربازی؟ ول کن تو رو خدا! داری تربیت بچه رو خراب میکنی!
محمدعلی یک لنگه از ابروهایش را بالا داد و با حالت خاصی گفت:
ــ حالا مگه چی میشه براش جامپینگ بخرم، خانم ناظم؟ اصلاً فرض کن کل حیاط رو براش بکنم شهربازی! چه مشکلی پیش میآد، میشه بگی؟ نکنه این هم باعث میشه اکوسیستم حرف زدنش به هم بریزه؟! یا شاید هم خارج از قوانین روانشناسی کودکه!
حوری کلافه گفت:
ــ محمدعلی، هر چیزی اندازه داره! کمش بده، زیادش هم بده! هر چیزی توی عالم تعادلش خوبه! حتی توجه و محبت به بچه!
محمدعلی پوزخند کجی زد و با طعنه گفت:
ــ بررررو بابا! بگو حسودی میشه!
حوری سرش را با تأسف تکان داد و درحالیکه کارتابل دستش را روی مبل میگذاشت، از جایش بلند شد و همزمان زیرلب گفت…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید
دانلود رمان اتاق خوابهای خاموش... حوری مقابل آینه ایستاده بود و به خودش در آینه نگاه میکرد. چهرهاش زیر آن تاج باشکوه و تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.
یک قدم به عقب برداشت و بار دیگر به خودش در آینه قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر ماهر، زیبایی صورتش را دوچندان کرده بود و آن لباس عروس خوشبرش و خوشدوخت، هیکل تراشیده، ظریف و رعنایش را با ابهت تمام قاب گرفته بود.