دانلود رمان عشق سیاه… من سوزانم، تو آمدی قلبم را مال خودت کردی و بد سوزاندیم.. و من می آیم به زودی زود.. قلبت را از ریشه میکنم و تو نمی دانی من دیگر دختر ساده و ابله اون روز ها نیستم. عوض شده ام و تو باعثش شدی
صدای شرشر آب سکوت حاکم بر حمام را میشکست، با فرود آمدن قطرات آب سرد آب روی پوست بدنم احساس آرامش میکردم و برای لحظاتی هرچند کوتاه میتوانستم فکرهای متفرقه و مزخرف را از ذهنم خارج کنم، با لبخندی که آرامش در آن موج میزد دوش آب را بستم، حوله را برداشتم و مشغول خشک کردن بدنم شدم،
همانطور که حوله را نرم روی سرم مالش میدادم سرم را بالا آوردم که نگاهم روی آینه بخار گرفته حمام قفل شد، حتی قطرات آب و بخار حمام هم نتوانسته بود تصویر چهره زیبای مرا پنهان کنند، حوله را گوشهای پرت کردم.
***
بالاخره بعد ساعتها خستگی رسیدم در را باز کردند و از پله ها پایین رفتم و پوزخندی بی ارادهای زدم. آن دختری که چند سال پیش از این کشور رفت در گوشه اتاقش مُرد و دختری دیگر متولد شد دختری که دیگر رحمی در خود ندارد و مملو است از خشم و نفرت و انزجار از خانواده خودش. منتظربودم تا چمدانم به دستم برسد
و بی حوصله به اطرافم نگاه میکردم، ایران خیلی تغییر کرده است هم نوع پوشش و هم انسان هایش. بعد از پیدا کردن چمدانم به سمت در خروجی فرودگاه رفتم،
سامان را دیدم که با لبخند به سمتم میآمد او دو ماه زودتر از من به ایران آمد تا بعضی کارها را سروسامان بدهد.
کمی ته ریش درآورده بود که به صورت کشیده اش میآمد. با خوشحالی روبه رویم ایستاد و همانطور که دستم را در دست میفشرد گفت: سلام خوبی؟ خسته راه نباشی.
لبخند کمرنگی روی لب نشاندم و سرم را خشک تکان دادم، لبخند ذوق زدهای روی لبش آمد، هرچقدر که او گرم و صمیمی برخورد میکرد
دو برابر آن من سرد و رسمی رفتار میکردم و این اصلا تقصیر من نبود بلکه تقصیر آن سه نفر بود سه نفری که مثلثی تشکیل دادند. زندگی ام به آن مثلث بسته بود اما همیشه زندگی به مرگ میانجامد. با شنیدن تعارف سامان از فکر بیرون آمدم: -چمدونو بده من میارمش. اخمی روی پیشانی نشاندم …
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید