دانلود رمان عذاب تاوان… به دنبال این نبود که بفهمد آیا این عشق دو طرفه است یا نه. فقط میتوانست به نقل از گوته بگوید: «دوستت دارم، آیا به تو ربطی دارد؟»
نگاهش رفت سمت ماشین بزرگ سیاهرنگی که باعث ترمز شدیدشان شده بود. چشمانش گرد شد…
چند مرد پیاده شدند و به سمت ماشین ایمان آمدند.
– چی شده؟
– دارن میان این طرف!
ترسیده بود و ایمان هم قفل شده به جلو نگاه میکرد و حرفی نمیزد تا آرام بگیرد.
– پایین نیا، باشه؟
میخواستند بلایی سرشان بیاورند؟ اصلاً آنها کی بودند؟ بادیگاردهای ایمان کجا رفتند؟
به پشت سرش نگاهی انداخت و با دیدن بادیگاردها تعجب کرد. پس چرا برای محافظت نمیآیند؟
– آقا ایمان چرا… چرا چیزی نمیگی؟
برگشت و نگاهش را به سمت رهای ترسیده داد. نباید کسی رها را میدید.
– نیا پایین.
در را که باز کرد، رها نتوانست با ترسش کنار بیاید و آرنج مردانهاش را گرفت.
نمیداند ترس این چند وقت اخیر چطور رویش اثر گذاشته که دست مرد غریبه را میگیرد و التماسش میکند: «نرو، بلایی سرت نیارن؟»
ایمان مکثی کرد و این بار با نگاهی آرام چشم بست؛ نمیخواست دوباره جلوی چشمانش بلایی سر کسی بیاید. این حرکتهای کنترلنشده باعثش بود.
– بشین، میام.
از ماشین پیاده شد. با اینکه استایل بادیگاردها را نداشت، ولی محکم قدم برمیداشت و خونسرد جلو میرفت.
رها به پشتش نگاهی کرد که بادیگاردی عقبتر از ایمان ایستاده بود؛ چهرهاش برایش آشنا بود و هرچقدر فکر میکرد، یادش نمیآمد کجا او را دیده…
صدایشان را نمیشنید و اصولاً دختر کنجکاوی نبود که بخواهد حرفهایشان را گوش کند.
ساعت را نگاهی کرد. نیم ساعت وقت داشت و امروز باید نهال را میدید.
از ماشین پیاده شد و به سمت ایمان رفت. چهرهی سرخ و انگشتان مشتشدهاش نشان از اعصاب ضعیفش میداد.
– آقا ایمان من دارم میرم…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهی