دانلود رمان اسارت بی پایان به قلم مریم پیروند با لینک مستقیم
دانلود رمان اسارت بی پایان… حلما سه روز قبل از عقدش به تولد صمیمیترین دوستش میره و اونجا حسابی نوشیدنی میخوره. پلیس همه رو دستگیر میکنه و آبروی نامزدش و حاجی باباش میره. برخلاف تصورِ حلما، امیریل حاضر نمیشه عقد رو بهم بزنه و هردو با هم…
کاووس منو برد توی یکی از اتاقهای بالا، اونجا یه تخت داشت. روی تختش دراز کشیدم و چشمام رو بستم. حس میکردم اتاق با تمام وسایلش داره دور سرم میچرخه.
به کاووس گفتم:
– چراغ و خاموش کن، سرم درد میکنه. این کوفتی چی بود بهم دادی؟ خدا لعنتم کنه، من تا حالا نخورده بودم. چرا الکی جوگیر شدم؟
کاووس بدون اینکه چیزی بگه، چراغ رو خاموش کرد و در رو بست. خیال کردم از اتاق بیرون رفته تا من با کمی استراحت کنم. ناله کردم:
– آی خدا… سرم داره میترکه.
کمی بعد، تشک تخت پایین رفت و نشون داد که کاووس هنوز اینجاست و کنارم نشسته. سرم رو به سمتش پیچیدم:
– نرفتی پایین؟
– میخوام پیش تو باشم، نمیتونم با این حال بذارمت برم پایین.
– ولی این مهمونیه توعه، جشن تولدته. باید بری پیش بقیه.
حالم به مراتب خرابتر میشد و صدام هم کشدار و بیرمق بود.
اون با خونسردی جواب داد:
– مهم نیست… ممکنه یکی بیاد بالا مزاحمت بشه، تو که با این گیجی نمیتونی از پس خودت بر بیای. میمونم پیشت.
حق با اونه. من خل اونقدر خوردم که نمیتونم از پس خودم بر بیام.
مطمئنم اگه کسی بخواد بیاد بلایی سرم بیاره، قبل از اینکه اون حرکتی بزنه، خودم با میل و رغبت درونیم برای کارهاش داوطلب میشم. پس بهترین راه همینه که کاووس کنارم بمونه…
هر ثانیهای که میگذشت بدنم داغتر میشد، طوری که دیگه حتی نمیتونستم لباسهای تنم رو تحمل کنم. با بیتابی نالیدم:
– خیلی گرممه کاووس.
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)