دانلود رمان تعبیر بیداری به قلم رزا دهقانی پور با لینک مستقیم
دانلود رمان تعبیر بیداری.حَوا میمیرد. قلبش از کار میایستد و از خواب بیدار نمیشود. فرزندانش جمع میشوند دور هم، فرزندانی که از او زخم خوردهاند؛ آدمهایی که حالا نمیدانند بابت مرگ او چه حسی باید داشته باشند. آنها میخواهند گذشته را با حوا دفن کنند، اما افشای رازها به آنها میفهماند که هرگز نمیشود گذشته را دفن کرد…
آفتاب غروب کرده بود و هنوز هیچ خبری از کاظی نبود، با اینکه مهمانها رسیده بودند.
سپهر پیش خودش فکر کرد شاید اصلاً کاظی همان موقع هم توی خانه بوده و به زن و بچهاش گفته شهیاد را بپیچانند.
ولی کاظی حتماً میدانست که بالاخره شهیاد هم از بساط امشبش خبردار میشود و باز آوار میشود سرش.
کاظی احتمالاً از شهیاد ترسی نداشت. خب، اگر ترسی نداشت چرا از اول نیامد دم در تا جوابش را بدهد؟
سپهر خیلی زود فهمید که به هر دری میزند تا خودش را قانع کند که امروز بیخودی جلوی خانهی کاظی منتظر نماندهاند.
گردنش را کج کرد و به بهرام خیره شد. پرسید: «کیان به جایی نرسیده؟»
سکوت بهرام را که دید، ادامه داد:
– «اگه حوا بود میگفت نحسی منه که نمیذاره قضیه روشن شه.»
مکث کرد. چند لحظه بعد خندهاش توی ماشین پیچید.
– «کل این قضایا به خاطر حواستها!»
– «سپهر!»
بهرام با سر به شهیاد روی صندلی عقب اشاره کرد.
سپهر بیاعتنا به بهرام با دست به خانهی کاظی اشاره کرد: «از کجا معلوم امشب بیاد اینجا؟»
– «میاد، زن و بچهشو با این مفنگیا تنها نمیذاره.»
– «یه قطار آدم اومدن، بعد تو میگی زن و بچهشو با اینا تنها نمیذاره؟»
شهیاد کلافه گفت: «دو دیقه دندون رو جیگر بذار، آه.»
سپهر با چشمهای ریز شده جدی پرسید: «خونهش همین یه دونه در رو داره؟»
– «نه، چهار نبشهست. سه نبشش رو قایم کرده زیر زمین.»
شهیاد دستش را آرام زد روی شانهی بهرام و گفت: «به خدا این داداشت فیلم زیاد میبینه.»
در را که باز کرد، بهرام به تندی پرسید: «کجا؟»
شهیاد و سپهر با هم گفتند: «یه نخ سیگار بکشم.»
– «میخواد سیگار بکشه!»
شهیاد نگاه معناداری به سپهر انداخت. حتی دیگر نپرسید، از کجا فهمیده. از ماشین پیاده شد و در را محکم بست…
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید