دانلود رمان دایاق…با بوی دود سیگاری که تو بینیم میپیچه، سرمو آروم میچرخونم و نگاهش میکنم… خبری از اون ارسلان همیشه منظم و شیکپوش نیست. اون مردی که با حالی به هم ریخته و لباسهای چروکی که تو تنشه و معلومه هر چی دم دستش بوده پوشیده و اومده، هیچ شباهتی به دامادی که مامان بین فامیل و آشناها بهش افتخار میکرد نداره… چنگی بین موهای آشفتهی خرمایی رنگش میزنه، سرشو بالا میگیره تا نگاهم کنه که با هم چشم تو چشم میشیم…
گیج شده بود انگار… پووف، کلافهای کشید.
جاوید: وقتی ماهینی اون موقع سر رسید… ترسیدم… خیلی ترسیدم.
این پاهای لعنتی داشت میرفت سراغش ولی خوشحالم پشت سرم تو رو جا گذاشته بودم… به خودم که اومدم از تو خجالت کشیدم.
کمی آروم شده بودم… اصلاً جاوید دلگرم جوری حرف میزد که آدمو دلگرم میکرد، که آدمو آروم میکرد.
حرف میزد و نگاهش گریزون بود ازم، ولی اون بین نگاه من از صورتش کشیده شد به گردنش…
برق زنجیری که قبلاً هم متوجهاش شده بودم، منو کشوند سمت خودش…
اون حرف میزد، ولی من ذهنم جوری درگیر اون زنجیر شده بود که متوجه حرفهاش نمیشدم و فقط…
ابروهام به هم نزدیک شدن… ناخواسته دستمو بلند کرده و یقه تیشرت مشکی که تن جاوید بود رو پایین کشیدم…
با این کارم انگار که یخ زد… خشکش زد… سکوت کرد.
و من تازه اونموقع بود که متوجه شدم دارم چه غلطی میکنم…
دستمو سریع پایین انداختم و مثل کسی که کار اشتباهی کرده با چشمای گرد شده خیره چشماش شدم…
الان پیش خودش چه فکری میکنه؟
نشستم کنار طرف و یقه لباسشو پایین میکشم.
لب گزیدم که نگاهش حداقل برای چند ثانیه گذرا بهم افتاد و بعد سریع نگاهشو گرفت.
آب دهنشو قورت داد… اینو از تکون خوردن سیگ گلوش فهمیدم.
خدا لعنتم کنه چیکار کردم با پسر مردم که تو این چند دقیقه عرق رو پیشونیش نشست؟
با صدای خشدار و آرومی پرسید: اتفاقی افتاده؟
دستپاچه شدم… انگار که وزنم سنگین باشه و توان بلند شدن از پاهای کشیده و عضلانی جاوید رو نداشته باشم…
خواستم توجیه کنم کارمو، آره این بهترین راه بود تا فرار…
آماندا: من… من فقط میخواستم زنجیر دور گردنتو ببینم…
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید