دانلود رمان چراغ قوه به قلم یاسمین شریف با لینک مستقیم
دانلود رمان چراغ قوه… یادش بخیر، تبریز زیبای من در آن سالها زیر انبوهی از دود گرفتار شده بود. دود باروت. بمب دستی. دود مبارزه و جنگ. من تنها ده سال داشتم. چشمان مادر برقی زد و لبخندی عمیق بر چهره خستهاش نشست. فنجان چای را بین انگشتان بلندش به بازی گرفته و خیره به پنجره بخار گرفته غرق خاطراتش شده بود.
پدرم مرد متمولی بود. زمیندار بود، مالدار بود، دستش به دهانش میرسید و مردم، بسیار سر سفرهاش نان میخوردند. ملک ما در یکی از محلات اعیاننشین تبریز بنا شده بود، یک عمارت بزرگ با کلی خدم و حشم که آن روزها چقدر شلوغتر و پررفتوآمدتر بود…
ازش دور شدم، دور شدم و هراسان خود را میان عمارت انداختم.
به خودم که آمدم، پلهها را دواندوان بالا رفته و پشت در بسته اتاقم نفس حبسشدهام را آزاد میکردم.
آنا نبود. آن روزها اغلب اوقات دلآشوبش پای یکجا ماندن را از او گرفته و از صبح تا دمادم غروب نزدیک آبشار زنوز اعتکاف میگرفت.
به سوی پنجره رفتم، سرم را بلند کردم و هوا را به ریه فرستادم.
کمال تا میان قلبم تاخته و ویرانم کرده بود.
با حرفهای بیپروایش، آبیهای افسونگرش، رخت و لباس نظامی پرجذبۀ او.
نمیتوانستم. دیگر نمیتوانستم به حس و حالم بیتوجه شوم و پشت گوشش بیندازم.
از پنجره فاصله گرفتم، جلو آینه ایستادم و به آیدان هفدهساله خیره شدم.
قد بلندم در آن لباسهای سیاه عزا کشیدهتر شده بود.
موهای مواجم دیگر گره خورده نبود و حالا خودم با وسواس شانهشان میکردم و پشت سرم میبافتم.
چشمان درشت و سیاهم میان پوست روشنم میدرخشید و آنا همیشه میگفت کاش رنگشان کهربایی بود.
خندیدم، نه آنقدر بلند و سرخوش که حال و هوای این عمارت و هوای این دوسالی که رنگ شادی به خود ندیده بود، بلکه خندیدم تنها برای دیدن چالهای گونهام که کمال دلش برایشان لرزیده بود و آنا هیچوقت دوستشان نداشت.
کاسه چشمانم پر شد از عشق بود و شور یا غم بود و دلمردگی نمیدانم.
نگاهم روی قاب عکس میز عسلی افتاد. قاب نقرهای کنگرهدار، دست دراز کردم و برش داشتم.
شمسآقا میان آنا و زن دایی ایستاده بود و ما چهارنفر روی صندلی جلوی پایشان نشسته بودیم.
الدوز مثل همیشه محجوبانه میخندید و من و جمال با لبهایی گشاد از خنده در حال ریسه رفتن بودیم…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید
دانلود رمان چراغ قوه... یادش بخیر، تبریز زیبای من در آن سالها زیر انبوهی از دود گرفتار شده بود. دود باروت. بمب دستی. دود مبارزه و جنگ. من تنها ده سال داشتم. چشمان مادر برقی زد و لبخندی عمیق بر چهره خستهاش نشست. فنجان چای را بین انگشتان بلندش به بازی گرفته و خیره به پنجره بخار گرفته غرق خاطراتش شده بود.
پدرم مرد متمولی بود. زمیندار بود، مالدار بود، دستش به دهانش میرسید و مردم، بسیار سر سفرهاش نان میخوردند. ملک ما در یکی از محلات اعیاننشین تبریز بنا شده بود، یک عمارت بزرگ با کلی خدم و حشم که آن روزها چقدر شلوغتر و پررفتوآمدتر بود…