دانلود رمان گریز… تابان دختر یکی از مسئولین سرشناس کشور است که در یک شرکت ساختمانی مشغول فعالیت است و با رئیس شرکت رابطهی عاشقانهای دارد. درست زمانی که تابان از شرکت برای انجام مأموریتی عازم سفر میشود، فردی از گذشتهی تلخش سر راهش سبز میشود و او را در موقعیتی سخت و پیچیده قرار میدهد. این شخص که خاطرات دردناکی از گذشته با تابان دارد، رازهایی از زندگی او را فاش میکند که تمام دنیای تابان را به لرزه میاندازد. در این وضعیت، تابان باید تصمیمهای سختی بگیرد تا نه تنها از این بحران جان سالم به در ببرد بلکه روابط و اعتمادهایی که در زندگیاش ساخته را نیز حفظ کند.
با شنیدن صدای پایی که با سرعت به اتاق نزدیک میشد، دست و پایم را گم کردم.
نگاهی در اطراف چرخاندم و با دیدن مانتو روی زمین به طرفش دویدم. همزمان با تلاش برای پوشیدنش، کلید توی قفل چرخید و در به آرامی باز شد.
دستهایم میلرزید و پوشیدن سادهی یک مانتو برایم سختترین کار دنیا شده بود.
صدایش را که از پشت سرم شنیدم، جیغ کشیدم و با ترس به طرفش برگشتم.
_این همه تلاش واسه چیه؟ چیزی نیست که تا حالا از دیدم پنهون مونده باشه.
از شنیدن صدایش، دیگر فقط دستهایم که نه، تمام تنم به لرز افتاده بود.
عقب عقب رفتم و همانطور که پشتم به دیواری سفت برخورد کرد، با دلهره زمزمه کردم:
_تو… چه جوری پیدات شد؟ چی میخوای… چی میخوای از جونم؟
نیشخندی دنداننما زد و دو قدم نزدیکتر آمد، اما راه من بسته بود.
عقبتر از آن نمیتوانستم بروم. ایستاد و با نگاهی سر فرصت سرتاپایم را از نظر گذراند. لبخندش جمع شد و میتوانستم قسم بخورم چشمهایش را غمی عجیب پر کرد.
_دلم برات تنگ شده بود بیانصاف!
آب دهانم را قورت دادم و گلویم باز هم سوخت. بیاراده چشمهایم پر از اشک شد و نالیدم:
_من و تو دیگه ربطی به هم نداریم یادت رفته؟
لبش را تر کرد و یک قدم دیگر جلو آمد. آنقدر پشتم را به دیوار فشار داده بودم که مهرههای کمرم به التماس افتاده بودند.
دستش را که بالا آورد، کم مانده بود جان بدهم.
پشت انگشتش را با ملایمت روی گونههایم کشید و نگاه متعجبش بر تن لرزانم افتاد.
_میترسی؟! از من؟ منی که از گل نازکتر بهت نگفتم؟
لکنت هم به لرزشهای درونیام اضافه شد. وقتی با جان کندن لب زدم:
_دی… دی. دیر شناختمت تو… تو… زندگیمونو… نابود کردی!
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)