دانلود رمان خواستگار پرماجرای باغ انار به قلم زهرا بیگی با لینک مستقیم
دانلود رمان خواستگار پرماجرای باغ انار…من بارانم، دختری شیطون که کل فامیل و دوستام از دست شیطنتام دیگه عاصی شده بودن. ماجرای اصلی زندگی من از اون روز شروع شد که برای خواهرم خواستگار اومد تو خونه باغ انارمون. قرار شد به خاطر پسر خالهام که عاشق خواهرم بود، خواستگار رو فراری بدم. هر بلایی که فکر کنید تو باغ انار سرش آوردم، غافل از اینکه داماد رو اشتباهی گرفتم!
مدتی بعد دانشگاه قبول شدم و با خودم عهد کردم که سربهراه بشم. اما دقیقاً تو روزهای اول دانشگاه بود که اون پسر رو تو کلاسمون دیدم و…
«دامون»، بعد از سه سال، پامو گذاشتم تو خاک وطنم، جایی که همه وجودم طالبش بود، ولی با سرسختی مقاومت میکردم که برنگردم…
تحملش رو نداشتم. هر جا اسم باران برده میشد، مثل دیوونهها دنبال باران خودم میگشتم!
فقط میگشتم، و حاصلی از عشقم نداشتم…
به معنای واقعی درد بود که تو شهری و کشوری زندگی کنی که عشقت رو توش گم کردی… رفتم که دل بکنم از عشق، ولی نشد…
حالا با ورودم به ایران، همه وجودم چشم شده بود بین حضار حاضر در فرودگاه، به دنبال چهره آشنای باران…
تنها دختری که قلب و روحم رو تسخیر کرده بود…
انقدر که تو سن بیست و هفت سالگی مثل پسری تازه بالغ بیقراره دیدنش بودم، و حالا تو مرز سی و دوسالگی، تشنه دیدنش…
خسته از این همه بیقراری، اخمهای همیشه همراهم رو بیشتر تو هم کردم و شماره شاهرخ رو گرفتم. با صدای همیشه شنگولش، لبخند محوی رو لبم نشست. از ذهنم گذشت: «برادر بارانه دیگه»…
داشتیم حرف میزدیم که دختری رو به نام باران خطاب قرار داد.
مثل هر وقت دیگهای که اسم باران رو میشنیدم، همه وجودم حواس شد، گوشهام رو تیز کردم، ولی صدایی نشنیدم…
آهی از سر ناامیدی کشیدم. «اینم انرژی بدو ورودم به ایران».
بیحوصله داخل کافه شدم و مرورگر ذهنم مثل خیلی از وقتها به کار افتاد و برگشت سمت شیراز، روزی که ناهید ازم فرصت فکر کردن خواست و من احمق باور کردم…
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)
دانلود رمان خواستگار پرماجرای باغ انار...من بارانم، دختری شیطون که کل فامیل و دوستام از دست شیطنتام دیگه عاصی شده بودن. ماجرای اصلی زندگی من از اون روز شروع شد که برای خواهرم خواستگار اومد تو خونه باغ انارمون. قرار شد به خاطر پسر خالهام که عاشق خواهرم بود، خواستگار رو فراری بدم. هر بلایی که فکر کنید تو باغ انار سرش آوردم، غافل از اینکه داماد رو اشتباهی گرفتم!
مدتی بعد دانشگاه قبول شدم و با خودم عهد کردم که سربهراه بشم. اما دقیقاً تو روزهای اول دانشگاه بود که اون پسر رو تو کلاسمون دیدم و…