دانلود رمان دیوار آهنی به قلم فاطمه خادمی با لینک مستقیم
دانلود رمان دیوار آهنی.
ریما، دختری که به خاطر اتفاقی بیارزش و پوچ از خانوادهاش طرد شده، اتفاقی که در آن بیگناهترین فرد، خودش است.
او حالا پرستار کودکی کوچک میشود، اما… پدر آن کودک چه کسی است؟!
پدری که عشق قدیمی و فراموشنشدنی ریماست!
داشتم از پلهها پایین میرفتم که صدای جر و بحثی از اتاق سامیار و نرگس توجهم را جلب کرد. صدا از پشت در نیمهباز به گوش میرسید. با کنجکاوی به سمت اتاق رفتم و گوش تیز کردم. حرفهایی که شنیدم، شوکهام کرد.
ــ سامیار، چرا نمیفهمی؟ میخوام طلاق بگیرم.
ــ فکر کردی من خیلی خوشحالم که تو زنمی؟ پس هم خودتو خلاص کن، هم منو.
ــ تو اگه به فکر آتریسا نیستی، من هستم! اون دختر منه، با این کارمون بهش صدمه میزنیم. بذار بزرگتر بشه بعد…
ــ دختر؟ آره دخترت!
ــ یعنی چی؟
ــ نمیدونم، سامی جون…
صدای قدمهایشان که نزدیک شد، سریع از در فاصله گرفتم. قلبم تند میزد. یعنی این دو نفر همدیگر را دوست ندارند؟ پس چرا…؟
کلی سؤال در ذهنم میچرخید. به حیاط رفتم و به آتریسا که آرام بازی میکرد خیره شدم.
ملوک خانم آمد و با صدایی آرام گفت:
ــ امشب نرگس خونه نیست.
بیتفاوت جواب دادم:
ــ خوب؟
ــ امشب باید استارت رو بزنی!
ــ یعنی چی؟
ــ یعنی نداره، کار خاصی نمیخواد انجام بدی. فقط…
طبق حرفهای ملوک خانم، آتریسا را خواباندم. مانتو و شالم را پوشیدم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم. ساعت دو نیمهشب بود. با تردید از اتاق بیرون رفتم.
پلهها را پایین میرفتم که برق رفت. همهچیز طبق نقشه بود، اما ترسیده بودم. از بچگی از تاریکی وحشت داشتم. نفس عمیقی کشیدم و خودم را آرام کردم. به اتاق سامیار و نرگس رسیدم.
آرام در را باز کردم و قدم به داخل گذاشتم. هنوز دستم به در بود که یکدفعه کسی محکم هلم داد و به در کوبیده شدم. درد شدیدی در پهلویم پیچید. هنوز نفسم جا نیفتاده بود که صدای خشدار سامیار در گوشم پیچید:
ــ اینجا چه کار میکنی؟
برگشتم سمتش و تکیهام را به در دادم. از روشنایی کم بیرون، اتاق نیمهروشن شده بود و توانستم چشمان خاکستریاش را ببینم.
نگاهش سنگین بود. سرم را بالا گرفتم و به چشمهایش خیره شدم. آرام و با لکنت گفتم:
ــ داشتم میرفتم که برق راهرو رفت. منم به اولین اتاقی که رسیدم اومدم داخل، ولی فکر کنم…
ادامه حرفم را خوردم. سرم را پایین انداختم. خدا را شکر که برق نبود، وگرنه رنگ صورتم همهچیز را لو میداد.
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)
دانلود رمان دیوار آهنی. ریما، دختری که به خاطر اتفاقی بیارزش و پوچ از خانوادهاش طرد شده، اتفاقی که در آن بیگناهترین فرد، خودش است.
او حالا پرستار کودکی کوچک میشود، اما... پدر آن کودک چه کسی است؟! پدری که عشق قدیمی و فراموشنشدنی ریماست!