دانلود رمان هذیون… آرنجم را به زمین تکیه دادم و با سختی نیمخیز شدم تا بتوانم بنشینم. یقه لباسم را در مشتم فشردم و در حالی که نفسنفس میزدم، سرم را به دیوار تکیه دادم.
ساق دستم تیر میکشید، رد ناخنها روی پوست قرمز و خطخطیاش جا مانده بود. با هر حرکتی که به دستم میدادم، دردی شدید در مچم میپیچید و ریتم نفسهایم را ناخودآگاه تندتر میکرد. اما تمام این دردها در برابر زخمی که در قلبم بود، هیچ به حساب میآمد.
بوی غذای سوخته فضای خانه را پر کرده بود و تلفن بیوقفه زنگ میخورد. اما ذهنم چنان خالی بود که حتی نمیتوانستم دست و پایم را راهنمایی کنم چه کاری باید انجام دهند…
پلک زدم و سعی کردم با تنگ کردن چشمهایم اسم کتابی که جلد سبز داشت را بخوانم، اما باز هم نتواستم.
ابرهای سیاه، چشمهایم را پوشانده بودند. چرا چشمهایم اینقدر ضعیف شده بود؟
رد شدن پسری از جلوی من باعث شد برای یک لحظه دیدم طوسی شود و رنگ تیشرتش جلوی چشمم برود.
سرم را کج کردم و نگاه متفکرانهای به پشت سرش انداختم که قدمهایش از من دور میشد.
جلوی در شیشهای کتابفروشی ایستاد، برگشت و نگاهم کرد.
بین لبهایش فاصلهای انداخت، سپس یک ثانیه بعد دوباره آنها را فشرد و رفت. همهی کوچههای جهان از چشمم افتادند.
دستم را به لبه قفسه کنارم گرفتم و کمی دولا شدم، سعی کردم با کشیدن نفسهای کوتاه کنترل خود را به دست بگیرم.
قلبم دچار جنایتی پنهان شده بود. قلبم قضاوت شده بود و درد میکرد از شلاقهایی که کلمات به پیکرش کوبیده بودند.
صدای زنگوله بالای در، نگاهم را بالا کشید. پندار وارد شد و چشمم تیر کشید.
سرش را چرخاند سمت جایی که همیشه آنجا مینشستم و صدام زد:
ــ من اومدم، نور چشمهام کجایی؟
دستم را به چشمم کشیدم و اشکم را پاک کردم. فرشته نجات قلبم آمده بود!
ــ پیترپن، بیا نجاتم بده از این حس بد.
چرخید و نگاهش گره خورد به نگاه خیس من. با دیدن این حالتم، اخم روی صورتش تیره شد.
اومد و قبل از اینکه چیزی بگوید، لبه پیرهنش را که باز گذاشته بود و زیرش تیشرت پوشیده بود، در مشتم گرفتم و پیشانیام را به جایی که قلبش پشت آن پناه گرفته بود چسباندم…
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)
دانلود رمان هذیون... آرنجم را به زمین تکیه دادم و با سختی نیمخیز شدم تا بتوانم بنشینم. یقه لباسم را در مشتم فشردم و در حالی که نفسنفس میزدم، سرم را به دیوار تکیه دادم.
ساق دستم تیر میکشید، رد ناخنها روی پوست قرمز و خطخطیاش جا مانده بود. با هر حرکتی که به دستم میدادم، دردی شدید در مچم میپیچید و ریتم نفسهایم را ناخودآگاه تندتر میکرد. اما تمام این دردها در برابر زخمی که در قلبم بود، هیچ به حساب میآمد.
بوی غذای سوخته فضای خانه را پر کرده بود و تلفن بیوقفه زنگ میخورد. اما ذهنم چنان خالی بود که حتی نمیتوانستم دست و پایم را راهنمایی کنم چه کاری باید انجام دهند...