دانلود رمان یار و یاور به قلم آسمان۶۵ با لینک مستقیم
دانلود رمان یار و یاور… کمد ریلی را باز کردم و وارد شدم. نگاهی به کت و شلوارم انداختم، سپس کت شلوار مشکیم را برداشتم و پوشیدم. بعد به سمت کشوی ساعتها رفتم، درش را باز کردم و یکی از ساعتهایم را برداشتم و در دستم گذاشتم. کشوی بعدی را باز کردم و کراوات مشکیم را برداشتم. ایستادم جلوی آینه و کراوات را بستیم. دستی به ریش سفیدم کشیدم و مرتبش کردم. نگاهی به آینه انداختم و بعد کفشهایم را پوشیدم. به سمت میز کنسول رفتم، تسبیحم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.
در همین لحظه در باز شد و نیاز وارد خانه شد. به سمتش رفتم و گفتم: «تو اینجا چیکار میکنی؟» او متعجب نگاهش را از سر تا پایم برد و بیآنکه حرفی بزند، به من خیره شد.
نزدیک خانه بودم که بیژن، یکی از پسرهای محله، یکدفعه جلوم سبز شد. یکه خوردم و بهسرعت عقب پریدم: «چه خبره؟»
خندید و گفت: «نمیدونستم انقدر ترسویی!»
با بیحوصلگی گفتم: «فرمایش!»
زنجیری که توی دستش بود رو چرخوند و گفت: «به فریال بگو…»
به محض شنیدن اسم فریال، نذاشتم حرفش ادامه پیدا کنه و پریدم وسط حرفش: «برو رد کارت، حوصله حرفهات رو ندارم.»
«ببین فادیا…»
از شنیدن اسمم از دهنش خونم به جوش اومد. با عصبانیت گفتم: «کی هستی که به اسم من صدام میزنی؟»
«جوش نزن، به وقتش دیدی شدم شوهر خواهر آیندت. به فریال بگو امشب منتظرش باشه.»
چی میگه واسه خودش؟ تا اومدم جواب بدم، صورتش رو برگردوند و با عجله ازم دور شد.
کلافه کلید رو درآوردم، در رو باز کردم و وارد خونه شدم. «فریال؟ فریال؟»
صدایی نیومد. رفتم سمت اتاقش و در رو باز کردم… کسی توی اتاق نبود.
«باز کجا رفته؟»
گوشیم رو از تو کیفم درآوردم و شمارهاش رو گرفتم. انقدر بوق خورد تا قطع شد.
گوشی رو گذاشتم روی میز، لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون.
رفتم تو آشپزخونه، نگاهی به گاز انداختم. خبری از غذا نبود، یهبار هم نشد بیام خونه و غذایی روی گاز باشه!
رفتم سمت یخچال، درش رو باز کردم و نگاهی انداختم. با دیدن مربای هویج، درش رو آوردم و گذاشتم روی میز. نون هم برداشتم و نشستم پشت میز، مشغول خوردن شدم.
یک ماه از اومدنمون به این محله میگذره و حالا وضعیتمون دقیقا مثل محله قبلی شده… هیچکی چشم نداره ما رو ببینه و کم مونده از محله پرتمون کنن بیرون.
خوبه که این یک ماه فولاد نیومده مرخصی. وگرنه باز میومد و میدید وضعیتمون شده مثل قبل یا حتی بدتر. اینبار تحمل نمیکرد و حتما یه بلایی سر فریال میآورد…
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)
دانلود رمان یار و یاور... کمد ریلی را باز کردم و وارد شدم. نگاهی به کت و شلوارم انداختم، سپس کت شلوار مشکیم را برداشتم و پوشیدم. بعد به سمت کشوی ساعتها رفتم، درش را باز کردم و یکی از ساعتهایم را برداشتم و در دستم گذاشتم. کشوی بعدی را باز کردم و کراوات مشکیم را برداشتم. ایستادم جلوی آینه و کراوات را بستیم. دستی به ریش سفیدم کشیدم و مرتبش کردم. نگاهی به آینه انداختم و بعد کفشهایم را پوشیدم. به سمت میز کنسول رفتم، تسبیحم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.
در همین لحظه در باز شد و نیاز وارد خانه شد. به سمتش رفتم و گفتم: «تو اینجا چیکار میکنی؟» او متعجب نگاهش را از سر تا پایم برد و بیآنکه حرفی بزند، به من خیره شد.