دانلود رمان تکاور به قلم کلثوم حسینی با لینک مستقیم
از میان چاله و چوله های آسفالت با نفس نفس زدن های پی در پی و چشمان دو دو زده با دزدکی چشم چرخاندن در کوچه ها و پسکوچه ها می دود…
نفس برایش نمانده، نای دویدن ندارد؛ ترسیده و با تنی منقبض شده از واهمه؛ بند کوله پشتیاش را محکم می چسبد.
یک غفلت برابر با تباهی کاملش است، نمیخواهد آقاجانش را در تنگنا و ذلت بکشاند.
اما آنها؛ آن صدای رعب آور و کلفت
که در پشت خط بد و بیراه رکیکی بار آقاجانش کرده؛ مشخص میکرد که به هیچ عنوان شوخی در کارش نبود و نیست.
با همان چشمان عسلی اش دیده بود. آقاجانش با تمام سماجت هایش در پشت خط، خطاب به فرد ناشناش تا چه حد لغز خواند و بعدش…
اما آن چیزی که برایش ُمسجل بود؛ بالارفتن ِ فشار آقاجان و دست از کار افتاده و چروکیدهاش میبود. با حس خفگی روی قلب نیمه کارهاش نشست. چشمهای کمسو با آن عینک گرداش خود به خود روی هم قرار گرفت و جیغ بلند مامان بود و…
– بگیرینش.. اون هاش… همون مانتوی مدرسه ایه…
بجنب همونی که کیفشو چسبیده…
نفس در سینه اش با فریاد رعب آور کلفت مرد از پشت سرش؛ خفناک
محبوس میشود… با منگی و ترس تشدید شده سرکی به پشت سرش میاندازد. از دیدن یک ون مشکی و دو سوار کلاه برسر روی موتور سیکلت؛ خون در رگ هایش منجمد میشود… دو پا دارد، دوتای دیگر از فرط وحشت قرض میگیرد و با تمام توان چنان میدود. قفسه سینه اش علاوه بر سوزش سینه اش؛
خشک شدن بیحد گلو و حلقومش را حس میکند.
سایه های شوم مرگ بالای جسم نحیف اش چنبره زده است و هر آن میان ردای سیاهش، تمام و کمال می بلعید.
دانه های درشت عرق از تیره پشتش رد میشود تا ستون فقراتش میرسد
در نهایت روی لبه شلوار پارچه ایش می رسد… کش ِ شلوار مدرسه ایش؛ اذیتش می کرد و تنگی بیشاز حد شلوار هم مانع
بزرگی برای دویدن با گامهای بلند و تند می بود.
مقنعه سرمه ایش؛ مدام در اثر وزش باد و سرعت بیحدش؛ جلوی صورت ملتهبش می رسید و جلوی نگاه به جلوی پایش را می
گرفت اما آن خلافکاران قصد کوتاه آمدن نداشتند…
باید جاناش را نجات میداد وگرنه…
با فکر بعدش؛ توان بیشتری به جانش ترزیق می شود و تندتر از قبل می دود. سر چهارراه کنار دکهای کنار نبش می ایستد و با
خستگی و عطش؛ تندتر زدن طپش قلب ترسیدهاش بنای چاق کردن دم و بازدم ریه و قلبش می کند.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید