دانلود رمان گل سرخ… صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود. و من؟ مگر چند نفر بودم که بتوانم هم ببینم، هم بشنوم و باز بمانم؟ شنیدهها را شنیده و دیدهها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود.
در را باز کردم و با اولین قدمم، صدایش این بار از زیر دندانهای قفلشدهاش به گوشم رسید:
ــ گلشیفته!!
چند بار مرا گلشیفته صدا کرده بود؟ من گلِ باغش بودم. همان گلی که نامم را گذاشته بود گلِ سرخ.
قدم بعدی را که برداشتم، این بار فریاد زد:
ــ بری دیگه رفتی، گلی! اینو تو گوشت فرو کن…!
حالا هم یک جمله گفته بود. رفتنم برگشتی نداشت و محال بود حرف محمد دوتا شود. وقتی هم گفت که مرا دوست دارد، روی حرفش ماند. هر کسی که از راه رسید، پشت سرم لیچار بارش کرد، طعنه زد و نامم را به بدنامی خواند. او اما مردانه پشت دوست داشتنم ایستاد و نگذاشت حرفش دوتا شود.
حالا من خستهتر از آن بودم که بمانم. ماندنم حال همه را خراب میکرد، حال محمد را بیشتر. دنیا ارزش لرزیدن قلب محمد را نداشت. چوب خط محمد هم مثل من پر شده بود، اگرچه به روی خودش نمیآورد. مرد بود و نگذاشته بود حرفش دوتا شود. همه جوره پای من ایستاده بود. وقتش رسیده بود من زنانه پای مهر او بایستم و بروم. رفتن همیشه بد نبود. رفتن گاهی ماندنت را جاودانهتر میکرد.
فشاری که روی ما بود، همهمان را خسته کرده بود. وقتی تصمیمم را گرفتم که محمد را از این مسلخ مشمئزکننده دور کنم، فهمیدم که محمد را میلیونها بار بیشتر از خودم دوست دارم. خیابانهای تهران جای امنی برای منی که ته شپیش پشتک و بالا میانداخت، نداشت. ولی غرور محمد ارزش این را داشت که حتی اگر شده، باز هم منت سامی را بکشم و بشوم اسنپ موتوری…
***
در گلخانه را که پشت سرم بستم، صدای محمد توی سرم اکو شد و قلبم جایی میان گلهای پرپر شدهی گل سرخ ریخت و تپیدن را فراموش کرد. محمد گلخانه را برای من زده بود، وگرنه تکپسر حاج کمال زرافشان را چه به گلفروشی؟ عیار محمد طلا بود و سکه. فقط یک دهنه مغازهی پدرش در بازار طلافروشها به کل دارایی ما میارزید. اگر آن خانه… بگذریم. به قول خودش، دخل یک شب مغازهی حاج کمال برابری میکرد با کل درآمد یک سال جان کندن ما در گل سرخ. اما گلفروشی عشق بود، برای منی که یک زمان سوادی این را داشتم که بورسیه شوم از شریف و بروم به جایی که رویای همه بود.
حتی بابا و مامان، وقتی وارد ولیعصر شدم و قدم در خیابان بیستودو کیلومتری گذاشتم که تهش میرسید به همان خانهی خرابهای که سامی به ضرب و زور دینی که به پدرم داشت، به من داده بود، به هیچ چیز جز آرامش محمد فکر نکرده بودم.
گوشی موبایلم توی دستم زنگ خورد. نام دلآرام روی آن نقش بست. یکهو انگار قلب یخزدهام پشتیبان پیدا کرده باشد. بغض تا بیخ گلویم پیش رفت. گوشی را کنار گوشم گذاشتم و بدون اینکه منتظر شوم دلی چیزی بگوید، با صدایی که نزده اشک را میرقصید، لب زدم:
ــ تموم شد دلی…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید
دانلود رمان گل سرخ... صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود. و من؟ مگر چند نفر بودم که بتوانم هم ببینم، هم بشنوم و باز بمانم؟ شنیدهها را شنیده و دیدهها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود.
در را باز کردم و با اولین قدمم، صدایش این بار از زیر دندانهای قفلشدهاش به گوشم رسید: ــ گلشیفته!!
چند بار مرا گلشیفته صدا کرده بود؟ من گلِ باغش بودم. همان گلی که نامم را گذاشته بود گلِ سرخ.
قدم بعدی را که برداشتم، این بار فریاد زد: ــ بری دیگه رفتی، گلی! اینو تو گوشت فرو کن...!