دانلود رمان آخرین بت به قلم فاطمه زایری با لینک مستقیم
دانلود رمان آخرین بت…قصه از عمارت مرگ شروع میشود؛ از خانهای مرموز در نقطهای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیداکردن محمولههای گمشده دلار و رفتن به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری میکند تا لاشه رویاهای مدفون در برف و خونش را از تقدیر پس بگیرد. در حالی که ردپای سرگرد امیرمهدی رَها، بر برفهای خونین جا مانده و برچسب “پلیس خاطی” هر لحظه بیشتر به این نام وصل میشود؛ به نام مردی که یکروزی در گذشته بوی نان گرم میداد و حالا مدتهاست که کنج سلول انفرادیاش…
وقتی سروان توشه را داخل زندان دید، هم تعجب کرد و هم خوشحال شد.
پرهام راه را نشانش داد و کمک کرد کارهای لازم را انجام بدهد و با او همه راهروها را قدم زد و لحظهی آخر گفت:
– من به دستور حاج علی اکبر اینجام. از این به بعد هر چیزی که نیاز داشتی یا هر اتفاقی که افتاد باید قبل از همه به من بگی.
– متوجهم که اولین فرد مورد اعتماد برای تو، سرهنگ فاضله؛ اما گفتن جزییات نقشهمون حتی به پدرت ممنوعه. متوجهای؟
– بله، خیالتون راحت باشه.
به راحتی حرفش را قبول کرد.
حنا تا وقتی که میدانست جان و آزادی امیرمهدی پیش این آدمها گرو است، آدم سرکشی نبود.
– امیدوارم موفق باشی.
برای چه برایش آرزوی موفقیت کرد؟ برای رفتن به سلول انفرادی امیرمهدی که قرار بود آنها را برای اولین بار آنقدر با هم تنها کند؟ یا رفتن به قلب اقیانوس؟
پرهام او را از دالان کوتاهی رد کرد و صدا زد:
– حیدری؟
سربازی که جلوی در آهنی انتهای راهرو ایستاده بود، به محض شنیدن صدایش پا به زمین کوبید و صاف ایستاد.
پرهام اشارهای به در کرد و گفت:
– درو باز کن.
سرباز با اطاعت برگشت و حنا به دری چشم دوخت که به رویش باز میشد و قرار بود او را به امیرمهدی برساند.
پرهام اشارهای کرد و گفت:
– میتونی بری.
قدمی برداشت که او آستینش را کشید و گفت:
– ملاقات اول فقط سه ساعت؛ ملاقات دوم هم هفته بعد به مدت بیست و چهار ساعت!
نگاهش با لرز از دست او که سریع رهایش کرد، بالا رفت و به چشمهایش رسید.
– حالا برو.
آهسته قدم برداشت تا سقوط نکند.
پوستهی سردی را هم به صورتش چسباند تا در مقابل امیرمهدی خونسرد باشد…
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)