دانلود رمان قبله گاه شیطان… من گلبرگم، شب زایمانم از خونهی شوهرم فرار کردم چون میخواست تو اون وضعم بهم دست درازی کنه. نیمهشب با ماشینی تصادف کردم که صاحبش دکتر خوشقد و بالایی بود که من رو برد خونش. طلاقم رو گرفت و برای این که تحت حمایتش باشم من رو صیغه کرد. قرار نبود بینمون اتفاقی بیوفته، ولی…
پاکت غذاها را روی کانتر قرار داد و با صدای نسبتاً بلندی خواهرش را برای بار چندم به صرف شام صدا کرد.
– مهرسا بیا دیگه دختر چرا استخاره میکنی؟
به سرعت از اتاق بیرون دویید و در حالی که هدفونش را از روی گوشهایش برمیداشت گفت:
– رادی با طلا حرف نزدی این چند روز؟
پشت میز ناهارخوری نشست و طبق عادت ظرف زیتون مورد علاقهاش را به دست رادمهر سپرد.
– نه چطور؟
ظرف جوجه را سمت خودش کشید و درب آلومینیومی شکلش را به آرامی برداشت.
عطر خوش برنج را استشمام کرد و قاشقش را با ذوقی توصیفناشدنی برداشت.
– هوی آبجی خنگم، اون غذای منه دستت بخوره بهش میکشمت!
مهرسا نتنها عقب نکشید بلکه با گفتن “برو بابا” به کارش ادامه داد و شروع به خوردن کرد.
رادمهر ظرف زیتون را مقابلش قرار داد و خودش به اجبار ظرف زرشک پلو را جلو کشید و همزمان پرسید:
– نگفتی! طلا چی شده؟
دست خودش نبود، اما کمی… دلتنگ شده بود و قلب است دیگر! هیچ توقعی نباید از این ماهیچه احساسی داشت.
مهرسا مغموم قاشقش را کنار گذاشت و تکیهاش را به پشتی صندلی داد.
دستهایش را روی سینهاش قفل کرد و با چشمانی ریز شده خیره برادرش شد.
– داداش شما از هم جدا شدین آره؟
اخمهای رادمهر به سرعت در هم فرو رفت و کلافه قاشقش را رها کرد، پوفی کشید و پلکهایش را روی هم فشرد.
– به تو مربوط نیست، خواهر گلم! بشین غذات و بخور تا سرد نشده.
قاشقش را لبالب پر از برنج کرد و همین که خواست طعمش را بچشد، صدای مهرسا در سرش اکو شد و دستش در هوا خشک شد.
– براش خواستگار اومده رادمهر! پس فردا خواستگاریشه، خبر داری؟
نگذاشت رادمهر چیزی بگوید و خودش را جلو کشید.
– معلومه که نمیدونی ولی در هر حال خواستم بهت خبر بدم بعداً گله نکنی چرا نگفتی و فلان و بهمان…
موجی از صدایش درون گوشش پیچید و پیچید، اما هیچ واکنشی از خود نشان نداد، گویی مغزش از کار افتاده بود.
خودش این جدایی را خواسته بود، نخواسته بود؟ اما چرا باورش نمیشد؟
عضویت در انجمن نودهشتیا (کلیک کنید)