اون مثل یه مادهی شیمیایی میمونه که نمیتونی مجذوبش نشی. شهوانی، شیرین، و به طرز آزاردهندهای کامل بود وقتی که ۷ سال پیش ترکش کردم. بدنم، حسی که وقتی زیرم بود رو به یاد میاورد و دوباره اون رو میخواد. قلبم به یاد میآورد که چطوری شکسته و میخواهد تا اونجا که ممکنه دورتر بشه. اما اون همه جا هست، منو آزار میده، شکنجهام میده، تمام دلایل منطقی رو نقض میکنه. من باید اون رو فراموش کنم، ادامه بدم و اون رو از قلب و ذهنم خارج کنم، اما برای انجامش باید برای آخرین بار اون رو داشته باشم. با یه بوسه شروع شد.
ما هرگز نمیخواستیم عاشق شیم. اما من 17 سالم بودم و بیخیال و اون 19 ساله بود، زیبا و ممنوع. خانوادههامون هرگز قبول نمیکردن… و من برای نجات آیندهاش قلبش رو شکستم. حالا پسری که 7 سال پیش دوستش داشتم، مردیه که نمیتونم داشته باشم. اون به چیزی تبدیل شده که بدن من میخواد، قلب من میخواد… و نجابتم رو زیر سوال میبره.
دریای پرتلاطم زندگی دو آدم؛ اولی پسری که داغدیدهی گلی است که بخاطر اشتباه او پرپر شد و او فرصتی برای جبران اشتباهش نداشت. دیگری دختری بیپناه و زخم خورده از بازی روزگار که در یک نیمه شب بارانی، بخاطر یک اتفاق، بر دنیای پر انتقام پسری شیر صفت سقوط میکند. عشق برای این دو زندگی پلی میشود برای عبور از تلاطم بیوقفهی دریای حوادث تا رسیدن به رویای آبی آرامش.
همه چیز زندگی مشترک المیرا و امیر بر وفق مراد است تا اینکه مادر اصلی دخترشان پیدا میشود. با از دست دادن دختر کوچکشان ورق برمیگردد. عشقشان درگیر مشکلات اجتماعی میشود و تا مرز جنون و جدایی پیش میرود. تنها ترنمی از جنس خوشبختی میتواند ناجی آنها باشد.
داستان درباره دختری به نام سئویل است که نامزدش او را در روز عروسیاش ترک کرده و بعد از آن شب، نیش کلام اطرافیان، او را به یک آدم منزوی و گوشهگیر تبدیل کرده است. او دو سال است که از خانه بیرون نرفته و روزبهروز پژمردهتر میشود. توجه: (ایرسا در این رمان به معنی رنگینکمانه و ایرسای وجودم نیز رنگدهنده و امید دهنده تعبیر شده است.)
نگاهش با دقت بیشتری روی کارتهای در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص میشد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد میکرد. با وجود فضای نیمهتاریک آنجا و نور چراغهایی که مدام رنگ عوض میکردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده بود. یکی گفت: "آرادخان نوبت شماست!" کمرش فشار مضاعفی به پشتی صندلی وارد آورد. لبش کمی کش آمد، نیاز به ریسک داشت. یا همهچیز یا هیچچیز! کارت آسش را رو کرد و با ژست خاص خودش روی میز انداخت...
ضحا زهرابی، دختری جوان و زیبا، پس از ده سال به ایران برمیگردد به بهانه اینکه پدرش، کمال زهرابی، در بستر بیماری است و در آخرین لحظات عمرش خواستار ملاقات با تنها دخترش میشود. به محض ورود ضحا به ایران، رازی برملا میشود و او تصمیم میگیرد تا به دنبال کشف اسرار عمارت زهرابیها برود.
بازگشت ضحا به ایران، نه تنها برای خانوادهاش خوشایند نیست، بلکه ماجرای عجیبی را رقم میزند که زندگی او را به کلی تغییر میدهد. زمانی که ضحا قصد ترک ایران و بازگشت به زندگی پیشینش را دارد، ناگهان به دلیلی مجبور به ماندن میشود. ورود یک مرد مرموز و غیرقابل نفوذ، تمام معادلات را به هم میزند. ضحا وارد مسیری میشود که آمادگی آن را نداشت...
افرا یکی از خوشگلترین دخترهای دانشگاه است. یکی از پسرهای تازه وارد میخواهد به او نزدیک شود. طرهان دشمن افراست که وقتی موضوع را میفهمد با پسر دعوا کرده و حسابی کتکش میزند. افرا در این بین گیج است و نمیداند میان این دو دلبر کدامیک را انتخاب کند. اما در نهایت با مرگ...
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفتهاش سنگینی میکند نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفههای خشک کویریاش را بیشتر و سختتر کرده. او اما همچنان میخواهد نشان دهد همه چیز تحت کنترلش است و پیش روی این درد پر طمع مرگبار هنوز از ظرف تاب و تحملش سرریز نشده. درد اما تظاهر، قدرت و طاقت را مگر میفهمد؟ لعنتی تنها میخواهد پیش برود، رگ و پی تنش را در نوردد بعد هم خون تنش را بخشکاند و نفسهایش را برای غنیمت از این جنگ نابرابر به یغما ببرد ...
داستان زندگی چند زن و مشکلات به وجود آمده از ازدواجهای آنها است. ازدواجهایی که عادی نبوده و زندگی را برای زنهای داستان سخت کرده است. حالا باید این زنها گلیم خودشان را از آب بکشند بیرون. برخی از آنها تنها هستند و برخی شاید کسی را در کنار خود داشته باشند، اما... پ.ن: این رمان برداشت آزاد از زندگی واقعی چند زن است...