سمیرا که مادر خودش رو از دست داده و با پدر معتاد و خواهر خودش زندگی می کنه، پدرش فوت می کنه و برای درآوردن مخارج زندگیش دست به دزدی می زنه، تا اینکه توی یکی از دزدی هایی که انجام میده فرزاد پلیس آگاهی ...
دانلود رمان افعی... یوسف کشوری مرد سرد و از دنیا بریده ای که از عمارت اعیونی پدرش طرد شده. حالا حنا دختر تپل ۱۹ سالهای وارد زندگیش میشه که خبری از حس مالکیت شدید یوسف رو خودش نداره. نمی دونه یوسف کیه و آدمای اطرافش تا چه حد اون رو بیرحم کردن. دلش برای چهره زیبای یوسف میره و نمی دونه چه اون میتونه یه افعی باشه! وقتی عاشقش میشه تازه میفهمه که اون... !
نیلین دختری است که بعد از ده سال از هلند به ایران برمیگردد.
دختری زیبا که چشمهای آبیِ زیبایش را از مادربزرگ پدریاش که هلندی است به ارث برده است. برای پایاننامهی فوق لیسانساش در رشته هنر آماده میشود و عاشق نقاشی است.
قرار است دو هفته ایران بماند و برگردد اما با دیدن برادر دوست صمیمیاش دیوانهوار عاشق میشود و تمام برنامههایش عوض میشود.
حامی پسری است که دکترای مدیریت دارد و شرکت بزرگ خودش را راهاندازی کرده است. حرف- حرفِ خودش است و با کسی شوخی ندارد. از اینکه برادرش بیشتر وقتش با نیلینِ چشم آبی میگذرد شاکی است و برای سر به راه کردن برادرش به نیلین نزدیک میشود.
داستان نیلینِ آزاد و بیمرز و حامیِ پر از باید و نباید پر از بالا و بلندی است و البته عشق همیشه چارهساز است.
اولین باری که دیدمش یک چهارشنبه بهاری، مهمانی پوریا بود.
یک بهار، یک چهارشنبه و یک مهمانی معمولی که شروعی بود برای من تا طعم واقعی زندگی را حس کنم.
طعم شیرین عشق و تمام سختیهایش را.
بالا و پایینهایش را.
معنای حقیقی جملهی "که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها"
دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته... .
ريتا، دختري لجباز و قوي، با روحيه ايي فوق العاده شاد که با وجود سن کمش، سرآشپز يک رستورانه. اما طي اتفاقي، از اونجا اخراج ميشه و توسط يک پيرمرد مرموز، وارد يک رستوران مجلل و شيک ميشه. اونجا درگير اتفاقاتي ميشه که...!
دخترکی توی روی خانوادش ایستاد تا بر خلاف میل اون ها با عشقش ازدواج کنه. یه ازدواج ناموفق که به کتک کاری های زجر آور می رسه، یه زندگی که هیچ حامیت کننده ای نداره. دخترک به پای مرگ و خود کشی می رسه، ولی مرد خیری دستش رو می گیره و اون رو توی کارخونش مشغول به کار می کنه، ولی پسر حاجی به اون تهمتی می زنه که... پایان خوش
بنیتا دختری که خانوادش رو در یک حادثه از دست داده و به طور عجیبی هیچ خاطره ای از اون ها به یاد نداره سرنوشت خواب های عجیبی برای دختر قصه ما دیده که زندگیش رو زیر و رو میکنه!
این رمان راجب به دختری شیرازیِ که به سختی از پدرش اجازه میگیره و برای ادامه تحصیل راهی تهران میشه؛ در این بین مجبور به کار کردن میشه تا خرج تحصیلش رو بده و اتفاقاتی میافته که مجبور به ازدواج اجباری با یک آقای بسیار مغرور و خود خواه اما خوشگل میشه، دختر قصهی ما خیلی مهربونِ و البته خیلی شیطون و بازی گوش...
یادم نمیاد دقیقا چند شنبه بود که سرنوشت منو واسه بازی انتخاب کرد!
فقط می دونم یه دختر چهارده ساله روستایی بودم که بی خبر از همه جا مثه هر روز صبح از خواب بیدار شدم.
مثه هر روز با خواهرم بحث کردم و بازم مثه هر روز اخم و تنبیه مامان رو به جون خریدم.
ولی اون روز با هر روز فرق داشت اون روز شروع داستان من بود…
آمدی و با گرمای وجودت، دستا نم گرم شد
نفس هایم وصل نفس هایت بود
جانم فدایت بود..
تا این که مرا متهم خواندی وازمن فاصله گرفتی
زمانی که متوجه اشتباه خود شدی
برگشتی
حال من آدم سابق نیستم و تو باید تاوان حکم بی گناهی ام را بدهی!